چشم ها راویان روزهای سخت و شیرینند ..
این مردمک های تنگ ،
از نگاه آویزان دختری که فقط ،
پشت چهارراه به انتظار فروش گل و دست های من و توست ،
از همان گوینده های تلخ زندگیست ..
و ما ،
که با یک اشاره شیشه را بهانه نشنیدن صدایش میکنیم ،
روی خوش زندگی را دیده ایم ..
نگاه کن ،
ببین ،
این ها راویان دردند ،
نه غصه های کوچک ما ..
#مسعودکوثری
پی نوشتـــ :
خیلی اهل شرکت تو چالش های بلاگی نیستم ولی به خاطر علاقه ایی که به بچه های رادیوبلاگی دارم تو چالش پست " جام جهانی چشات " شرکت میکنم . با این تفاوت که به جای سه نفر تمام دوستای بلاگیم رو به نوشتن در این باره دعوت میکنم . از نوشتن نترسید ، همه شما یه شاعر درون دارین که تا بهش پر و بال ندین نمیتونه خودشو نشونتون بده ..
چشم هایش ، چشم هایش ، چشم هایش ..
- پنجشنبه ۱۶ شهریور ، ۱۲:۰۶ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۰۴۲ بازدید
محکم به پای باباش چسبیده بود و با صدای بلند سوال میکرد . بابا کجاییم الان ؟ تو مترو عزیزم . جا نیست بشینیم ؟ نه پسرم شلوغه دوتا ایستگاه دیگه پیاده میشیم . دیگه سوال نکرد و همونطوری به پای باباش چسبیده بود . چند ثانیه ایی نگاش کردم و خواستم بلند شم تا جامو بهشون بدم که نفر رو به روییم پیش قدم شد و این کارو کرد . آروم رفتن به سمت صندلی ، دستش هنوز به پای باباش بود و وقتی نشست روی صندلی خیره شد به جلوش . چشم از چشماش برنمیداشتم و محو تماشاش بودم . ولی چرا ؟ چرا خیره شده بودم بهش ؟ هیچ صدایی رو نمیشنیدم جز صدای حرف زدن اون کوچولو با باباش . سوال پرسیدنش دوباره شروع شد و بابا با حوصله همه چیز رو براش توضیح میداد . دست فروش ها میومدن و خط نگاهمو قطع میکردن و وقتی دور میشدن باز خیره میشدم بهش . یکیشون از دور صداش میومد ؛ چراغ های رقص نور مخصوص چشن ها و مهمونی های شما ، با کیفیت و زیبا ، حتی قابل استفاده برای اتاق خواب بچه ها .. نزدیک شد و صداش واضح تر شد ، رقص نورهای ... گوش های پسر تیز شد ، بازوی بابارو فشار داد و گفت بابا اینا چیه ؟ لامپ عزیزم ، نور میده . قشنگه ؟ آره پسرم نورهای رنگی میده . دستفروش نزدیک شد و یکیشو داد بهش ، پسر لمسش کرد و لبخند زد ، گفت بابا چطوری کار میکنه این ، بابا دستشو گرفت و گذاشت روی دکمه اش ، اینجاست ، اینو بزنی روشن میشه . دکمه رو فشار داد و نورهای رنگی کل صورتشو روشن کردن ، فضای مترو و صورت همه مسافرا که سکوت کرده بودن و محو تماشای ذوق های پسر بودن هم مثل دونه های الماس میدرخشید ..
چشم هاش شاید نابینا بود ، ولی انعکاس رنگ ها توی سیاهی قرنیه اش قشنگترین رقص دنیا بود .. نیم ساعت تمام نگام روی صورت مثل ماهش بود و اشک هام از گونه هام سر میخورد و پایین می افتاد . شاید نه فقط من ، تمام مسافرای قطار توی دلشون اشک میریختن و با چشم های بارونی ذوق های روشن پسرک رو نگاه میکردن ..
خدایا ! میشه چشم هاشو بهش برگردونی ؟ اون بیشتر از ما آدم ها لایق این چشم هاس ..
پی نوشتـــ :
تحریم شدیم ؟ نقدی ؟ نظری ؟ فکر کنم نوشته هام دیگه خریدار نداره که کامنت پست هام اومده زیر 4 ، 5 تا ..

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !