بنزین گرون شد ، اینترنت نفتی شد !
- چهارشنبه ۲۹ آبان ، ۱۲:۳۱ ب.ظ
- روزنوشت
- ۷۴۹ بازدید
از صبح که میام شرکت چشمم به موتور جستوجوی گوگل و مدام صفحه رو ریفرش میکنم ببینم وصل شده یا نه ! کارمندا دونه دونه میان میپرسن چی کار کنیم رفتیم رو هوا کلا و منم مجبورم براشون کلاس آموزش دیجیتال مارکتینگ و برندینگ بزارم تا تایمشون پر بشه و بتونم از زمان استفاده بهینه کنم و اینور حساب کتاب میکنم میبینم چقدر ضرر دارم میدم ! کاریش نمیشه کرد و فقط باید غصه بخورم که چرا دارم این همه انرژی رو میذارم ، کارمندای مثل موشک پر از خلاقیت دارم ولی نمیتونم ازشون بیشترین بهره رو ببرم چون محدودیت هست ! چون یه گروه اندکی هستن که دارن برای یه گروه میلیونی و بزرگ تصمیم میگیرن و به خوردمون میدن . خدا میدونه تا کی باید منی که آژانس تبلیغاتی دارم و تمام کارم با اینترنت بشینم و ضرر بی خردی آقایون رو بدم ..
یه جک بگم ؟ ویزر ارتباطات آقای الف جیم میگه از قطع اینترنت و زمان وصل شدنش بی اطلاعم ! میدونم استارتاپ ها دارن ضرر میدن ولی برنامه ایی براشون ندارم و منتظرم اینترتشون وصل بشه ! این اتفاقا فقط تو ایران میافته یا نه همه جای دنیا هست و برای ما غیر عادیه ؟!
دوست جدید و سبز رنگم !
- دوشنبه ۲۲ مهر ، ۱۴:۵۲ ب.ظ
- روزنوشت
- ۵۸۶ بازدید
من هیچوقت با گل و گیاه ارتباط نمیگرفتم ، هیچوقت خریدن یا نگه داشتنشون رو دوست نداشتم ! حس میکردم فقط قراره برام دغدغه ذهنی درست کنه که ای بابا نورش کم شد ، آبش قطع شد و ... . این قضیه ادامه داشت تا چند روز پیش که یه گلدون بنسای بچه ها برام خریدن و گذاشتمش گوشه دفترم . اولاش عادت نداشتم به حضورش و هی حس میکردم کنارم یکی نشسته زل زده به مانیتور ! برمیگشتم ببینم کیه میدیدم این اقای سبزه که تازه به جمع ما پیوسته . کم کم باهاش رفیق شدم و این رفاقت هر روز قوی تر شد . الان حدود یکماهه کنار دست نشسته و به شدت سر حال و شادابه ! حواسم به نور و آب و غذاش هست . با اینکه هیچوقت علاقه نداشتم به گل و گیاه الان میبینم مراقب از یه چیز و رشد کردنش جلوی چشمام چقدر لذت بخش و جالبه . پیشنهاد میکنم برای خودتون یه دلخوشی سبز رنگ ، حتی شده کوچولو تو محیط کارتون داشته باشید . حس زندگی و تازگی میده بهتون ..
غول ترسناک بچگی !
- پنجشنبه ۱۳ مهر ، ۱۰:۴۴ ق.ظ
- روزنوشت
- ۱۷۹۹ بازدید
یادمه وقتی راهنمایی بودم ، برای اولین بار سوار هواپیما شدم . البته بابا میگفت بچه بودی زیاد سوار میشدیم و میرفتیم شیراز ولی من خاطره ای ازش تو ذهنم نمونده . شب بود و دی ماه سرد بود . استرس داشتم و این استرس تا زمان بستن کمربند و آماده شدن برای بلند شدن هواپیما یا به اصطلاح خلبان ها تیک آف همراهم بود ..
وقتی هواپیما روی باند سرعت گرفت و از زمین بلند شد دسته های صندلی رو محکم چسبیده بودم و از شدت ترس دستهام خیس عرق شده بود .. حس میکردم اگر از جام تکون بخورم از اون بالا پرت میشم پایین . چند دقیقه ایی گذشت تا تکون های اولیه تموم شد و به حالت پایدار رسیدیم . تقریبا رنگ گچ شده بودم و مدام به خودم لعنت میفرستادم که چرا سوار همچین وسیله ایی شدم !
پدرم کنارم نشسته بود ، آروم و بدون هیچ ترسی ، داشت روزنامه ایی که دستش بود رو میخوند . به چهره من که نگاه کرد لبخند زد و شروع کرد برام توضیح دادن که هواپیما چطوری پرواز میکنه و چقدر وسیله امنیه برای مسافرت .. حرفاش یکم آرومم کرد ولی هنوز اون ترس هنوز توی وجودم بود .. وقتی رسیدیم به آسمون مشهد و هواپیما ارتفاعشو برای نشستن کم کرد تکون ها شروع شد من دوباره همون آدم ترسوی قبل شدم و ناخودآگاه دسته های صندلی رو تو مشتم فشار میدادم .. ده دقیقه ایی گذشت و صدای برخورد چرخ ها با باند هواپیما اومد ، بیرون رو نگاه کردم و وقتی زمین رو دیدم یه نفس عمیق کشیدم .. تموم شد .. همه چیز امن و امان بود ..
این اتفاق توی سفرهای بعد هم تکرار شد ، سوار شدن هواپیما برام بزرگترین ترس شده بود .. وقتی به چهره مسافرهای دیگه نگاه میکردم و اثری از ترس توی چهرشون نمیدیدم از رفتار خودم خجالت زده میشدم .. از اینکه چرا میترسم ؟ مدام خودم رو سرزنش میکردم و این ترس رو از همه پنهان میکردم ..
چند سالی گذشت و من بیشتر سفرهامو ترجیح میدادم زمینی انجام بدم و تا جایی که مجبور نمیشدم و مسافرتم داخلی بود از هواپیما ؛ همون غول آهنی ترسناک با تکون های وحشتناکش استفاده نمیکردم ..
وقتی بزرگتر شدم و چند سالی عقلم به بلوغ نزدیکتر شد رفتم دنبال این ترس ، دنبال ریشه و درمانش . من فوبیا داشتم ، فوبیای پرواز و با مطالعه فهمیدم خیلی های دیگه تو دنیا مثل من هستن .. بعد از فهمیدن این اطلاعات دیگه احساس تنهایی نمیکردم ، ترسم رو پنهان نمیکردم و دلیل سوار هواپیما نشدنم رو به همه میگفتم ..
به سایت های مختلف ، کتاب های مختلف و حتی دوستای روانپزشکم مراجعه کردم و در نهایت به این جمله حضرت علی (ع) رسیدم ؛ هرگاه از کاری ترسیدی ، خود را به کام آن بیانداز ! رفتم و تو مرکز فوبیای ذهنم قرار گرفتم ، مسافرت های هوایی طولانی کردم و با آگاهی کامل از شرایط سوار غول ترسناک بچگی شدم . هنوز یکم ترس داشتم ولی پا پس نکشیدم . توی یازده روز مسافرت به اروپا بین سه تا کشور رو پرواز کردم ، توی هوای بارونی و خراب و ترس رو توی دلم کشتم ، به جای فشار دادن دسته های صندلی چشم هامو روی هم گذاشتم و اژ پروازم لذت بردم . حتی کنار پنجره نشستم و لا به لای ابرهایی که مثل پنبه های تشک حلاجی شده بودن شناور شدم ..
امروز یاد گرفتم از بیان ترس هام نترسم ، ازشون فرار نکنم و از اون ها برای خودم یه بت سنگی نسازم ..
یاد گرفتم بزرگترین قدرت ، ایمان به بزرگی و عظمت خداست .. خدایی که همیشه همراه و همگام بنده هاش ، تو سخت ترین لحظات زندگی قدم برمیداره ..
خدایا شکرت ..
امروز را باید زندگی کرد ...
- يكشنبه ۳۱ مرداد ، ۲۲:۰۷ ب.ظ
- دست نوشت
- ۲۱۸۴ بازدید
پری ترشیده بود . 45 سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد . کارش این بود که نامه های رسیده را دسته بندی و بایگانی می کرد . ظاهرش خیلی بد نبود. صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود . قد و پاهای کوتاهی داشت . گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشید و این کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد .
یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذیی پاک می کرد .
این اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری ها اتفاق عجیب غریبی افتاد . صبح ها آقایی ، پری را می رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود . فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند . آن روزها احساس می کردم پری روی زمین راه نمی رود .
با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می رفت، سر میز دوستانش می ایستاد و اغلب این جمله را می شنیدم ؛ « وا قربونت برم ، قابل نداشت » یا « نه نگو تو رو خدا ، اصلاً » چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می گذاشت .
این روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سایه ملایمی روی پلک هایش می زد . ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشید . سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می گرفت . همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند . منشی شرکت می گفت « بفرمایین . بنشینین . پری الان میاد ، اتاق آقای رئیسه » و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می نشست و به کسی نگاه نمی کرد . چشم می دوخت به زمین تا پری بیاید . وقتی پری از اتاق رئیس می آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می گفت « خوبی الان میام » می رفت و کیفش را برمی داشت و با آقا بهروز از در می زدند بیرون .
این حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می آمد . قرار شد در یک شب دل انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود . همه بچه های شرکت دعوت شدند ، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد . پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود ، غذا خوب نباشد ، میهمان ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند . حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب . همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند .
آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی دیالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را می دید بالاخره تکه یی بهش می انداخت ؛ درباره داماد بودنش و از این حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند . بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد ! قرار بود پول هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد . روز شنبه نمی دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم . حتی می ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت « قطعاً پری مدتی نمیاد ، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه » اما پری صبح از همه زودتر آمد ؛ با جعبه یی شیرینی ! ته چشم هایش پر از اشک بود . شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد .
منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت « مگه برگشته ؟ » پری گفت « نه از من کلاهبرداری کرد ، ولی مهم نیست . این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود » قطره اشک کوچکی از گوشه چشم هایش پایین ریخت ...
ما فهمیدیم راست می گوید . مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود ، مهم این بود که ما ماه ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می کردیم ...
پی نوشتـــ :
این روزها به شدت درگیره روزمره گی شدم و انگیزه ای برای نوشتن نیست ...
عشق جای دیگریست ...
- دوشنبه ۲۸ تیر ، ۰۰:۲۱ ق.ظ
- روزنوشت
- ۲۱۲۲ بازدید
ما گمان میکنیم دوست داشتن همین حال و احوال های گاه و بی گاه است . شاخه های یاس و نرگس سفید سر اولین قرارها و عطر و کادوهای گران قیمت برای روزهای تولد است !
شاید هم عشق را یک دوستت دارم از اعماق دهان نه وجود تعبیر کنیم که هر از چندگاه به زبانمان می آید و نثار عشقمان میشود ...
تمام ذهنیاتم در هم پیچید زمانی که عشق را در چشم پیر زنی دیدم که پشت در اتاق عمل تمام روز را گریست تا همسر پیر و از کار افتاده اش به سلامت به زندگی بازگردد . شاید باورش سخت باشد که برای دقایقی همراه او گریستم و به عشقش که نه رنگ و بوی عطرهای گران داشت و نه با کادوهای گران اثبات میشد غبطه خوردم ...
زنده بمان پیرمرد ، چشم های ضعیفی انتظارت را میکشد ...
پی نوشتـــ :
دیدنه این صحنه برای یک روز منو به فکر فرو برد . تا همین نیمه شب دستم به نوشتن نمیرفت و دوست داشتم دوربینم همراهم بود و با یه فیلم 60 ثانیه ای این صحنه رو به تصویر میکشیدم ...
پیرمرد تو یه حادثه جسمی تو سرش فرو رفته بود ، اگر ثانیه ای دلتون شکست برای سلامتیش دعا کنید ...

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !