گزارش چالش داستان من و وبلاگ نویسی !
- سه شنبه ۲۸ آبان ، ۱۴:۲۰ ب.ظ
- روزنوشت
- ۸۳۴ بازدید
پیرو پست قبلی که " چالش داستان من و وبلاگنویسی " رو برگزار کردیم ، تو این پست میخوام براتون یه گزارش کامل و مفصل از این اتفاق بذارم تا بتونم شمارو هم تو هیجان آشنایی با پشت پرده وبلاگهایی که هر روز میخونیم شریک کنم . من یه قسمتی از پست این بلاگ هارو تو قسمت نظرات همین پست به اشتراک میذارم و مابقی رو میتونید تو بلاگ خودشون بخونید . اینطوری از طولانی شدن غیر معقول این پست هم جلوگیری میکنیم .
پی نوشتـــ :
اگر تو این چالش شرکت کردین و پستتون تو نظرات نبود ، بهم اطلاع بدین تا ارسالش کنم ..
ممون از همه دوستایی که به دعوت من پاسخ دادن و تو این چالش شرکت کردن ..
تعداد نظرات این پست [ ۱۵ ] است ...
هما با پست " چالش وبلاگنویسی " نوشت :
مرد بارانی از بچه های وبلاگ نویسمون ما رو دعوت کرده به یه چالش جالب! منم دیدم دست به قلمم بد نیست و از دیر ساله که وبلاگنویسی میکنم و البته تا زمانیکه اینترنت رو بخاطر گرونی بنزین فیلتر نکرده بودن خوانین کل قوا ! اینجا داشت میرفت که متروک بشه، خودتون که در جریان جاذبه اینستاگرام و دنباله های مجازی هستین_ خلاصه بگم : سال ۸۹ برادرم توی بلاگفا برام اکانت درست کرد و دیگه ازونجا دوستی منو کامپیوتر و وبلاگنویسی شروع شد ...
یلدا با پست " داستان من و وبلاگنویسی " نوشت :
اون موقعها که هنوز مجله گل آقا بچهها تعطیل نشده بود، یه بخش داشتن که توش از وبلاگ طرفداراشون مطلب میذاشتن؛ احتمالاً معرفی میکردن. اولین بار با کلمه وبلاگ اونجا آشنا شدم و اینکه یکی وبلاگ داشته باشه برام خیلی چیز عجیب و باحال و خاصی بود! حدودی میدونستم که وبلاگ یعنی توی اینترنت یه چیزی رو مینویسن و همه دنیا میتونن بخونن. اما فک میکردم کار سختی باشه. با توجه به اینکه آخرین شماره مجله توی سال 87 چاپ شده، پس من قبل از سال 87 وبلاگ رو شناختم ...
آیدا با پست " من و وبلاگ، یا، 10 سال دوستی " نوشت :
فکر میکنم اواخر سال 89 بود، که تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم.
اولین بار از زبون دوستم زهرا اسم وبلاگ رو شنیده بودم. اون پرشین بلاگ داشت. منم بار اول میخواستم وبلاگمو در پرشین بلاگ ثبت کنم که یهو مامانم صدا زد که آیداااااااااااا چرا نخوابیدی پس نصفه شب شد که!! منم دستپاچه شدم کامپیوترو خاموش کردم! یعنی تا همین حد بچه ی مثبتی بودم :))
سجع با پست " چالشِ داستان من و وبلاگ نویسی " نوشت :
من وبلاگ نویس نبودم، هم دهکدهایهای بیان مرا وبلاگ نویس کردند. من طفلی بودم که دو هفته یک بار مجلۀ دانستنیها میخریدم و مستقیم سراغِ صفحۀ آیا میدانیدهایش میرفتم و عکس وسطش را با ولع نگاه میکردم.
نمیدانم کدام بزرگواری بود که من را با بلاگفا آشنا کرد، احتمالا مرتضایِ دست عرقیِ تپل بود که الآن تدوینگر شُده. با وبلاگی به این نام: javad1376 در بلاگفا وبلاگی ساختم و اصلا اسمش یادم نیست، نشستم و همان آیا میدانیدهای چند مجله دانستنیها را جمع کردم و با سرعتِ افتضاحِ تایپم، طیّ چندین ساعت نوشتم و بعد هم در کافینت اولین پستم را گذاشتم ..
فیشنگار با پست " چالش داستان من و وبلاگنویسی " نوشت :
از وقتی یادم میآید پدرم همه خبرها را پیگیری میکند. من نیز در عنفوان جوانی به این خصلت دچار بودم. موضوعات خبری و تفریحی و کمی هم درسی ( برای ارائه های کلاسی) بهانه من برای استفاده از اینترنت بود.
سال دوم دانشگاه روزی یکی از رفقا که مسئول سایت اینترنت خوابگاه بود و در وقت ازدحام، با طرفه العینی(:چشمک) صندلی خالی برای ما جور میکرد گفت وبلاگ داری؟ [شاید به خاطر اینکه هر شب میآمدم] گفتم: نه. گفت: چرا وبلاگ درست نمیکنی؟ گفتم بلد نیستم! همان لحظه نشست و درست کرد و پنلش رو داد دستم ..
دکتر محیصا با پست " چطور شد که اینطور شد ؟ " نوشت :
خب قدیم قدیما یعنی هشت نه سال پیش چندتا از همکلاسیام وبلاگ داشتن و منم وبلاگاشونو میخوندم اما انگیزه ای برای نوشتن نداشتم یا شایدم اعتماد به نفسم کم بود... خلاصه بهترین وبلاگ هم برام آسمان کوچک دوستم سمیه بود ... بلاخره دانشگاهم تموم شد و رفتم طرح اونجا بود که دلم نوشتن خواست یعنی انقدر اتفاقای جورواجور میوفتاد که دوست داشتم یه جایی بنویسم که داشته باشمشون ... شهریور ۹۲ بود که شروع کردم با اسم خودم و شرح محل کارم تو بلاگفا نوشتم ... یکسال خوب پیش رفت و منم راضی بودم که یک نفر که منو تو دنیای حقیقی میشناخت خواننده ی وبلاگم شد ولی انقدر مزاحمت درست کرد که دیگه توبه کردم با اسم خودم بنویسم کلا حس میکردم حریم شخصی ندارم اینطور شد که یک مدت با رمز مینوشتم و چون بلاگفا به مشکل خورد همشون پاک شدن ...
حورا با پست " ماجرای من و وبلاگنویسی " نوشت :
همیشه تصمیم گرفتن دربارۀ شروع یه مسیر جدید برام زمانبره و نوشتن مسیر سختیه که بدون اغراق از بچگی دوست داشتم توش وارد بشم و اگر فکر کردید این باید محرکی باشه که خیلی سریع من رو به راه رفتن وادار کنه، باید بگم که سخت در اشتباهاید. من با خوندن آثار خوبْ جذب نوشتن شدم؛ پس طبیعیه که همیشه از بد نوشتن بترسم.
یهمدت کوتاه توی فیسبوک نوشتم. همزمان توی تاپیک خاطرهنویسی روزانۀ سایت نودوهشتیا هم بودم و خیلی کلی و محو از احوالاتم مینوشتم. بعدش هم رفتم سراغ اینستاگرام. همون اوایل که صفحۀ اینستا رو ساخته بودم، نمیدونم چطوری یه پست از یا دربارۀ یه استادی خوندم که اصلاً نمیشناختمش. حالا که فکر میکنم اصلاً یادم نیست که اون پست چی بود، فقط یادمه انقدری جذب شدم که برم صفحۀ استاد مزبور رو پیدا کنم و نوشتههاش رو بخونم. یه چند تا عکس که دیدم با خودم گفتم اِ! من میشناسمش. همونیه که یه بار توی تلوزیون دربارۀ فروش صحبت کرده بود.
دردانه با پست " به بهانۀ ۱۶ شهریور، روز وبلاگستان فارسی " نوشت :
بیست سال پیش، تو دنیا فقط ۲۳ تا وبلاگ وجود داشت که در عرض چند ماه این عدد به میلیونها وبلاگ رسید. توی ایران هم اولین وبلاگ ۱۶ شهریور سال ۱۳۸۰ متولد شد و وبلاگنویسان این روز رو روز وبلاگستان فارسی نامیدند.
من وبلاگنویسی رو از سال ۸۶ شروع کردم. دوم دبیرستان بودم. تازه کامپیوتر خریده بودیم. دوستام همهشون وبلاگ داشتن و یه روز که تو سایت مدرسه داشتیم برای نشریهمون مطلب مینوشتیم وبلاگهاشونو نشونم دادن و پرسیدن که آیا منم دوست دارم وبلاگ داشته باشم؟ برام وبلاگ درست کردن، قالب انتخاب کردیم و اولین پست رو همونجا تو سایت مدرسه نوشتیم. هیجانانگیز بود. اینکه مطلبی بنویسم و دیگران کیلومترها دورتر مطلب منو بخونن. مثل حسی که گراهام بل و واتسون موقع اولین مکالمهٔ تلفنی داشتن. احساس میکردم وارد یه دنیای جدید و شگفتانگیز شدم ...
هوپ با پست " چالش من و بلاگنویسی " نوشت :
امکان کپی کردن متن از بلاگ هوپ فراهم نبود ..
کاکتوس خسته با پست " چجوری وبلاگ نویس شدم ؟! " نوشت :
یادم میاد سال های اول دبستان بودم که کامپیوترم رو از همکار پدرم خریدیم. توی اون زمان، اون کامپیوتر دست دوم و قدیمی، برای من حکم پیشرفته ترین تکنولوژی دنیا رو داشت.
مدتی بعد از آشنایی من با کامیپوتر، پای اینترنت به خونه ی ما باز شد. دقیقا یادم نمیاد چجوری با مفهوم سایت و وبلاگ آشنا شدم. مثل خیلی از وبلاگ نویس های دیگه مدتی رو بین وبلاگ ها میچرخیدم و میخوندم تا اینکه به فکر افتادم که خودمم وبلاگ داشته باشم.
فکر میکردم کار سختیه. دنبال آموزش ساخت وبلاگ گشتم و با سرویس بلاگفا آشنا شدم. سادگی پنل کاربری بلاگفا برای منِ تازه کار امتیاز بزرگی بود و خیلی خوشحالم کرد.
وبلاگ های زیادی در موضوعات مختلفی زدم که حتی سرنوشتشون یادم نیست! سال های زیادی رو از وبلاگ نویسی فاصله گرفتم و هربار خواستم بنویسم سراغ بلاگفا رفتم.
هرکدوم از برنامه های پیام رسان و اجتماعی رو حداقل یک بار امتحان کردم. تلگرام و اینستاگرام هم بیشتر از بقیه.. حس میکردم این برنامه ها نمیتونن پاسخگوی اون حس درونی من باشن ...
آقای سر به هوا با پست " داستان من و وبلاگنویسی " نوشت :
از روزی که با اینترنت آشنا شدم کار من وبگردی های بی هدف بود و تصورم از سایت/وبلاگ نویسی همیشه پیچیده بود و فکر میکردم کسانی که پشت این صفحات هستن همه نابغه هستن و فکر میکردم کسی بخواد یه خط بنویسیه باید کلی برنامه نویسی بلد باشه و ادمین هارو مثل هکرها تصور میکردم!
تعطیلات تابستان دوم دبیرستان رفتیم روستامون و اونجا یه سیستم عالی بود و با نت پر سرعت و طبق معمول در حال وبگردی بودم که به سرم زد منم یه سایت بسازم!
شروع به جستجوی آموزش کردم و داشتم با مفاهیم سایت و وبلاگ و وردپرس آشنا میشدم و دنبال یه راه ساده میگشتم که رسیدم به بلاگفا!
وقتی وارد پنل مدیریت بلاگفا شدم و اون سادگی بیش از حد دیدم تمام تصورات از ادمین های سایتها ریخت بهم و به جای هکر یه مشت آدم بیکار تر از خودم که با زیرشلواری نشستن گوشه خونه و پست میذارن جاشونو گرفت:/
ولی از این فتح برگ خوشحال بودم و درحالی که داشتم چندین میلیون بازدیدکننده در روز برای وبلاگم تصور میکردم به برادرم گفتم " ببین من وبلاگ ساختم" که با جمله " وبلاگ نویسی ماله بیکارهاست " رو به رو شدم!
Miss Writer با پست " چرا وبلاگ ؟ ( طولانی ترین و مفصل ترین پست نویسنده ) " نوشت :
یک سوال ساده با هزاران جواب.
همه وبلاگ نویسان برای یک بار هم که شده این سوال به ذهنشون اومده،فارغ از نوع وب،هر نویسنده ای نیاز به خونده شدن داره،بلاخره یک نفر بیاد بگه این متن خوبه یا بده؟از روزنوشتی که گذاشتم بگه نظرش راجع به رفتار امروزم چیه؟این پست آموزشی کاربرد داشت یا نه؟و این نظر شخصی منه،که هر انسانی تمایل به دیده شدن و توجه داره.
من سال هاست که وبلاگ نویسم،اون زمانی که شروع کردم،دنیای وبلاگ نویسی یک صفحه رنگی بود،قالب های رنگی،ایموجی های مختلف،ابزارهای کاربردی و تزئینی و هزاران شکلک خوشآمد گویی.اون موقعا کمتر مینوشتم،بیشتر کار کپی پیست داشتم،مطالب جالب رو میزاشتم وبلاگم گاهی هم روزنویسی میکردم.
هر روز دنبال ابزارک های جدید و قالب های شکیل و رنگی تر بودم.البته درست یادم نیست ولی گمون میکنم بلاگفا و میهن بلاگ و پرشین بلاگ و...امکانی به عنوان دنبال کننده و دنبال شونده نداشتند.اما بعد که بزرگتر شدم فضای وبلاگ عوض شد.
میم صاد با پست " مروری بر سالها وبلاگنویسی در وبلاگستان فارسی " نوشت :
سال ۱۳۸۲ تازه وارد دبیرستان شده بودم؛ دبیرستانی که با ابتکار مدیرش، نفرات ۱۰۱ تا ۲۰۰ آزمون مدارس نمونه دولتی دور هم جمع شده بودن تا فضایی شبیه به اون مدارس ایجاد کنن. همهمون نه خیلی درسخون بودیم و نه شاگرد تنبل؛ آدمهای مستعدی بودیم که پشت در یه آزمونِ دولتی جامونده بودیم.
سال دوم دبیرستان، توی همون مدرسه و از طریق امیر و محمد بود که با مفهوم وبلاگ آشنا شدم. اونجا هیچکس اهل فرندفید نبود؛ کسی چتروم نمیدونست چیه! یادم نمیاد کسی جز وبلاگ، تجربهی فعالیت اجتماعی دیگهای از اینترنت داشته باشه.
وبلاگ امیر، آموزش ترفندهای ویندوز بود و وبلاگ محمد، به اسم «متهم» نوشتههای روزانه سیاسی! (توی ۱۵ سالگی توی شاخه جوانان یکی از احزاب اصلاحطلب فعال بود) منم اولین وبلاگم رو با اسم «مجله اینترنتی پارس» توی میهنبلاگ زدم. دوستش نداشتم. فهمیدم میشه توی بلاگفا هم وبلاگ زد. رفتم توی سرویس محبوب وبلاگنویسیِ اون روزها: بلاگفا ...
محمد با پست " خاطره ایی از وبلاگ نویسی " نوشت :
فکر کنم من از سن 7 سالگی تا به امروز که 28 سال سن دارم، اگر اغراق نکرده باشم بخشِ عمده ی سنم رو با کامپیوتر و اینترنت گذروندم.البته تمامِ این ها تا زمانی بود که واردِ بازارِ کار شدم یعنی تقریبا 18 سالگی، بعدِ اون زمان دیگه میشه گفت این اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت و بازی نهایتا 2 -3 سال بعد پایدار بود. با اینکه هنوزم وقت های خالی ام رو همینطوری میگذرونم اما خب نسبت به اون زمان قطعا خیلی خیلی زیاد تغییر کرده. اما اصلِ داستانی که دوس داشتم واسه شما هم تعریف کنم، اینکه من به چه صورت با وبلاگ نویسی آشنا شدم و اصلا چه اتفاقی افتاد که من پی بردم که میشه بصورتِ رایگان یک وبسایت یا وبلاگ داشت ..

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !
هالی با پست " هالی چطور به اینجا رسید ؟ " نوشت :
:: ادامه این پست رو تو بلاگ هالی بخونید ..