گریه های پشت شمشاد ...
- سه شنبه ۱۷ فروردين ، ۱۹:۳۲ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۰۷۹ بازدید
هوا نیمه تاریک بود و یه باد خنکی میومد جوری که آدم دوست داشت بره گوشه پارک بشینه و بدون هیچ فکر و مشغله ای چند دقیقه ای با خودش خلوت کنه و یه نفسی تازه کنه . ولی حیف که دیر شده بود و باید زود میرفتم سمت نونوایی و بعدشم شیر و کره و پنیر و ماست ترجیحا کم چرب ( ! ) میخریدم و میرسوندم دست مامانم ، بعدشم میرفتم باشگاه ...
کوچه رو که رد کردم رسیدم به پله های تهش که وصل میشد به خیابون پشتی ، ساختمون سر کوچه رو نگاه میکردم و تو این فکر بودم که حیف شد خونه به اون قشنگی خراب شد تا تبدیل به یه برج بشه . هنوز نسیم و باد خنک میومد که صدای گریه از پشت شمشادها رشته افکارمو پاره کرد . وایسادم و گشتم دنبال صدا . مهشید هنوزم باورم نداری ؟ هنوز نمیدونی چقدر عاشقتم . چرا با من اینطوری میکنی ؟ دوست داری گریه کردنمو ببینی ؟ دوست داری مثل بچه ها اشک بریزم ؟ این جمله ها همراه با بغض و اشک تکرار میشد . لا به لای هر حرف یه پک به سیگارش هم زده میشد و دستهاش میلرزید . به نظر سنش کم نبود و یه بیست و چهار پنج سالیش بود ...
نذاشتم تماسش تموم بشه و دخالت نکردم ، راهمو گرفتم و رفتم . شب موقع خواب مدام جمله هایی که به مهشید میگفت و چهره پر از اشکش جلوی چشمم بود . برای چی گریه میکرد ؟ اینقدر مهشیدو دوست داشت ؟ و یا نیت دیگه ای پشت اشکاش بود ؟ نمیدونم . هر چی فکر میکردم بیشتر غرق خودم میشدم . یاد گذشته ها می افتادم . وقتایی که شاید یکم نپخته تر بودم و زود احساسی میشدم . دست و پامو گم میکردم و نمیدونستم باید چی بگم . شاید هم یکم تو خلوت خودم گریه میکردم و فردای همون روز به گریه هام توی حموم میخندیدم ...
همه ما آدم های ، یه روزهایی تو زندگیمون بوده که شاید پشت همون شمشادها ، روی پشت بوم خونه ، زیر دوش حموم و یا لای بالشت تختمون گریه کردیم . گریه هایی که امروز دوست نداریم بهش فکر کنیم چون برای کسی بوده که اونور خط منتظر نشنیدن صدامون بوده ...
راستی ؛ شما هم مثل من بی صدا گریه کردین ، میدونم ...
تعداد نظرات این پست [ ۳۱ ] است ...








حتی گاهی از درون...


تا یه حدود زیادی میشه گفت مقصر خیلی از اتفاق های زندگیمون خودمو هستیم .
مخصوصا روابط عشق و عاشقی که اگر بی سر و ته و از روی احساس مطلق باشه به نابودی دو طرف منجر میشه .
ممنون بابت کامنت قشنگت :)




نمیدونم ده سال دیگه به این گریه هام میخندم یا نه.
ولی الان تو نظرم دردبزرگیه.


ناجور رفتم تو حال خودم ...
یادم اوردید که بودم و الان کی هستم و میتونم کی بشم ...
ممنون ...



بیگ لایک !

بیگ لایک !


همیشه از بچگی حداقل برای منی که توی خانواده مذهبی بزرگ شدم تو گوشمون خوندن که دین مسیر هدایته ..دین ینی طریق ینی راه ....و همه ی دین تو کتابی به اسم قرآن خلاصه شده ...کاری با راست و دروغش و مباحث و ادله ی اثبات یا رد دین ندارم ...من یه بچه مسلمونم مثلا معیار زندگی یه بچه مسلمون باید قرآن باشه ظاهرا ...(این که نیست و اینا هم بماند )
وقتی پای عشق میاد وسط یاد ماجرای یوسف و زلیخا میفتم ناخوداگاه ...
همیشه فک میکنم چی شد که زلیخا یهو مقام و مرتبت پیدا کرد ..از نرسیدن بود ؟
حدستون درست بود منم به عنوان یکی از هزار خواننده ی این وبلاگ گریه کردم
اما هیچ وقت به گریه ی خودم نخندیدم ..
چون سعی کردم مث زلیخا عشقمو بپزم ..
ببینم معشوق کدوم راهو میره ..ببینم طریقش چیه ..مسلکش چیه حرفش چیه
انقدر با معشوقم رقابت میکنم ..تا بهش برسم ..
نه رسیدن مادی ..میخام همه ی ویژگی های خوبشو منم داشته باشم
معشوق اگر پر از خوبی باشه هیچ وقت به گریه هامون نمیخندیم
من روزی هزاربار خدا رو شکر میکنم که عاشقش شدم ..
با این که هردفه باعث ناراحتی و طپش قلب و سرد شدن دستام میشه .
اما خوشحالم که کسی رو پیدا کردم که باعث تکامل و رشدم میشه
باعث بزرگ شدنم میشه
امیدوارم عاشق کسی بشید که مجبور نباشید برای رسیدن بهش خودتون رو کوچیک کنید
بلکه برای رسیدن بهش رشد کنید و بزرگ بشید
همیشه رسیدن مادی به معشوق خوب نیس برای همین همچین دعایی براتون نمیکنم
فقط آرزو میکنم معشوقتون انقدر بزرگ باشه که باعث رشد شما بشه ..

بعضی دوست داشتن ها بزرگ نمیکنه ، پیرت میکنه ...

لذت میبرن کامنت های قشنگتو میخونم ...





درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- بنزین گرون شد ، اینترنت نفتی شد !
- گزارش چالش داستان من و وبلاگ نویسی !
- چالش داستان من و وبلاگ نویسی !
- دوست جدید و سبز رنگم !
- جیب خالی ، ریش سکه ایی !
- های ، عاشق نشو !
- معرفی فیلم ؛ صداهایی از چرنوبیل
- امید در دلهایمان یا همان لنگ کفش در بیابان !
- سحری خورهای لامصب !
- زگیل تناسلی رو کاملا جدی بگیرید !
- حال همه ما خوب است / نیست !
- من هنوز نفس میکشم !
- پیرمرد واگن شماره ده ، کوپه آخر
- در راه موفقیت ، قسمت یکم ..
- من یک ایرانی موفق هستم !