کودکی و قابلمه ای که نثارم شد !
- يكشنبه ۲۴ مرداد ، ۱۵:۳۷ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۳۲۵ بازدید
یادمه وقتی کوچیکتر بودم ، خیلی کوچیکتر از الان تو یه مجتمع زندگی میکردیم که 15 طبقه بود . هر طبقه 11 تا واحد داشت و ما 11 تا همسایه مثل یه خانواده بزرگ بودیم . همه بچه ها هم سن هم بودیم و همدیگرو آبجی داداش صدا میکردیم . مثل آبجی ریحانه که الان ازدواج کرده ، آبجی صدف که فکر میکنم الان برای کنکور امتحان میده و داداش امید که دانشگاهشو داره تموم میکنه و داداش علی که هنوزم بعد از گذشته بیست و پنج شش سال رفاقتمون ادامه داره ...
یادم میاد یه روز همه با هم رفته بودیم پارک نزدیک مجتمع ، بعد از حدود یه ساعت تاب بازی و خوردن بستنی کیم که اون موقع ها فکر کنم قیمتش 75 تومن بود و از حق نگذریم از همه بستنی های الان بیشتر میچسبید برگشتیم سمت خونه برای ناهار . نزدیک خونه بودیم که پسر تخس طبقه اولی که هر چی از شرور بودن و بی ادبیش بگم کم گفتم شروع کرد تیکه انداختن به دخترای همسایه ما . با اینکه حدود 5 6 سالی کوچیکتر از ما بود ولی تو شیطنت و گستاخی دست همه مارو از پشت بسته بود !
از اونجایی که هم همیشه یه حس سوپر منی تو وجودم داشتم جلوش دراومدم و گفتم امیرمحمد پدرتو در میارم تا تو باشی دیگه به آبجی های من توهین نکنی ! رفتم سمتش و یه ضربه محکم زدم توی صورتش ! دخترا هم شروع کردن به تشکر کردن از من و همین باعث شد شیرتر بشم و به کتک زدنم ادامه بدم . یادمه بعد از چندتا ضربه هولش دادم و از پشت افتاد توی شمشادها و شروع کرد به گریه کردن و منم شروع کردم واسش کوری خوندن که یه دفعه از چیز محکم و سختی از پشت اومد و خورد تو شقیقه ام ! به قدری ضربه محکم بود که تا چند ثانیه گوشم صوت میکشید . اومدم برگردم ببینم ضربه از کجا بود که دومی رو محکم تر خوردم و پرت شدم روز زمین ! توی گیج و منگیه خودم بودم که دیدم بابای امیرمحمد با یه قابلمه توی دستش داه میاد سمتم . فرصتو از دست ندادم و پا گذاشتم به فرار . با کلی داد و بیداد و فوحش دنبالم کرد و بالاخره موفق شدم فرار کنم . حدود نیم ساعتی از اونجا دور بودم و با کلی ترس و لرز و دهن پر خون برگشتم خونه . مستقیم رفتم توی توالت و دهنمو شستم ، دندون آخریم شکسته بود و هنوز هم جای شکستگیش هست !
مامانم کلی ترسیده بود و منم داستانو براش تعریف کردم که چی شده . گفت شب که بابات اومد میریم دم خونشون . گذشت تا شب شد ، بابام وقتی ماجرا رو فهمید کلی عصبانی شد و گفت همین الان میپوشم بریم دم خونشون . منم که خوشحال از اینکه حقشونو میذاریم کف دستشون باهاش رفتم تا رسیدیم دم در خونه امیرمحمد اینا . زنگ درو زدیم که باباش اومد دم در ! گفتم الان بابام میزنه تو دهنش که یهو دیدم شروع کردن سلام و احوال پرسی و کلا قضیه مارو یادشون رفت ! از شانس گنده بنده نگو با هم همکار و رفیق دراومده بودن . هیچی دیگه دست از پا درازتر برگشتم خونه و یادگرفتم که دیگه الکی غیرتی نشم !
البته ناگفته نماند تا سالها هر روز ایمرمحمدو کتک میزدم و هنورم که هنوزه حس میکنم تخلیه روانی نشدم و اگر جایی تو خیابون ببینم و بشناسمش کتکش خواهم زد :دی
راستی ؛ میدونم خواهین پرسید قابلمه از کجا اومده بود ! برای منم سوال بود تا اینکه روزهای بعد دیدم ظرف غذای بابای امیرمحمد که هر روز توش غذا میذاشت و میبرد سر کار و اون روز موقع دعوا داشته برمیگشته که دیده پسرشو دارن میزنن و باقی ماجرا ...
تعداد نظرات این پست [ ۲۵ ] است ...


ببین طرف چطوری زده که دندونت هم شکسته
:|


بهتر از موندن جای اسکار زخم روی دست راست :دی
امیدوارم دیگه چشمتون به جمالش روشن نشه! ;)

هنوزم ببینمش زدمش :دی


نه ما هنوز با هم در ارتباطیم خانوادگی و هنوز مثل خواهر و برادرهای ناتنی هستیم ...
همه ی ما ناهی از منکر هستیم :)






همه نظراتو تایید میکنم ولی دیر به دیر برای همین شاید تایید نشده .
چون نظرات زیاده طول میکشه جواب بدم .




خیلی حال میده لامصب انتقام :دی


البته گناه هم داشت و الان دیگه خاطره اش برامم مونده .
انتقام برخلاف نوشته ام تو متن هیچ لذتی توش نیست !
ممنون که هوای دخترا رو داشتین
کاش پدر ایشونم گوش میداد ببنه پسرش چیکار کرده بعد طرفداریشو میکرد


درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !
برای مشاهده مطالب پیرامون بحث دشمن شناسی پیش مابیایید
منتظر حضور شما هستیم
تیه