پنج شنبه های کودکی !
- پنجشنبه ۸ مرداد ، ۱۵:۱۷ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۶۶۷ بازدید
همیشه عاشق پنج شنبه ها بودم ! چون فرداش جمعه بود و میشد شبش یکم بیشتر بیدار موند و قایمکی وقتی بابام خوابید تلویزیون رو روشن کرد و فیلم دید ! اینقدر چشم هامو به زور باز نگه میداشتم که یک ثانیه ش رو هم از دست ندم چون واقعا هفته ای یه بار بود این ماجرا برامون ! همیشه یه کف دست نون هم با از تو جا نونی کش میرفتم و میذاشتم زیر تشکم با موقعه عملیات بخورم ! وای که چقدر بهم مزه میداد ...
شاید اگر اجازه داشتیم بیدار بمونیم و با صدای بلند تلویزیون نگاه کنیم اینقدر بهمون مزه نمیداد . یادمه در اتاق پذیرایمون وسطش شیشه داشت و برای اینکه نور ازش رد نشه و معلوم نشه که ما بیداریم یه پتو مینداختیم روی در . اون موقع ها کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بودم ( سال 79 - 80 بود فکر کنم ) و برنامه های تلویزیون هم محدود بود ! یعنی ساعت از 2 که رد میشد برفک پخش میکرد و میفهمیدیم که دیگه باید بخوابیم . سریع تلویزیون رو خاموش میکردم و پتو رو هم از روی در بر میداشتم و میرفتم تو رختخوابم .
بعضی شب ها هم بود که با کلی ذوق از کانال یک میزدم میرفت جلو تا میرسیدم به پنج که اون سال ها آخرین کانال بود و میدیدم هیچی نداره ! نه فیلمی نه سریالی ! یا یه مستند از جنگیدنه حیوون های تو آفریقا پخش میکرد یا سخنرانی راجع به مسایل سیاسی که همین الان هم بهش علاقه ندارم چه برسه تو سن نه ده سالگی ! خلاصه تیرم به سنگ میخورد و دست از پا درازتر میخوابیدم .
یادش بخیر ! چقدر همه چیز رنگی بود ! الان کیفیت تلویزیون ها شده HD و 4K و فلان ولی دل ها اون خوشی و کیفیت قدیم رو نداره ! همه چیز خلاصه شده تو موبایل و تبلت و وسایل ارتباطی که هر شب باید چند ساعت سرمون توش باشه تا خوابمون بگیره .
به قول بابام ! قدیما شاید خیلی تفریحات نبود و زندگی ها سخت بود ، ولی عوضش دل ها خوش بود ...
دل نوشتـــ :
فقط بزرگ شدیم ، از میان آن همه آرزوهای دوران کودکی ...
تعداد نظرات این پست [ ۲۳ ] است ...
من دوره راهنمایی یواشکی بیدار می موندم تلویزیون میدیدم خیلی میچسبید. ...


البته من هنوز بزرگ نشدم :|
ولی خو با این پستتون کیفم گرفت فاز غمگین بردارم :|

بیست و اندی سال
بعد الان کفتین سال هشتاد چهارم ابتدایی بودین سنتون معلوم شد^_^
منم از این کارا زیاد میکنم
مامانم میگه میفهمه من بیدار میمونم!
شاید مامان شما هم میفهمیده^_^

یادش بخیر دورانی بودا ...
پی نوشت: لذت هر چیز در حسرت اون چیزه😊

شاید همچین چیز خاص و عجیبی هم نبوده باشه ولی برامون خیلی لذت بخشه ...
اون زمان ما یه تلویزیون اضافی داشتیم اونم تو اتاق من بود
خیلی کیف میداد


منم آتاری داشتم !
عموم برای تولدم خریده بود هزار تومن !
اینم قصهی بزرگ شدن ما !

فیلم سینماییاشم خوب بود ://///

پدر= اخبار
مادر= برنامه اشپزی
من = فوتبال
البته الان خدا رو شکر مشکل حله

این روزا رو همه تجربه کردن!

حال و احوال ؟خوبی؟
اره پنچشنبه ها دوست داشتی هستن وخصوصا بخاطر فرداش که جمعه است
نمیتونم بگم اره ، اره یادمه واینطورر چیزا چون بچه ام (کلا به اون سال ها نمیخوره خاطراتم)
اما درکل من بچگی ام با خاله شادونه بود(اون موقع برنامه خوبی بود فقط هم یه خاله شادونه بود الان دیگه متنفرم از خاله شادونه)
ولی جدی من هیچ خاطره کاملی از بچگی ام ندارم

اون سالها بهترین برنامه ها اینا بودن:
1- ورزش و مردم هفته ای یک بار با مجری گری آقای شفیع فکر کنم شبای یکشنبه بود
2-ورزش 2هفته ای یک بار از شبکه ی دو ک مجریش یادم نیست
3-دیدنیها از شبکه دو مجری آقای جلال مقامی
4- فوتبال بصورت خیلی غیر مستقیم( باچند روز تاخیر!) اونم مربوط به دسته دو .
5-برنامه کودک پر از برنامه عروسکی از شبکه های یک و دو بصورت هر روز.
6-اخبار به مدت 2ساعت از شبکه ی یک و نیم ساعت از شبکه ی دو درباره جنگ تحمیلی.
7- سریال و فیلم سینمایی هفته ای یک شب از هر دو شبکه.

ممنون که منت میذارین و مطالبمو میخونین ...

قالبتون فوق العادس
...
آرشیو خوندن جرمه؟اگه جرمه نخونم؟

متوجه منظورتون نشدم !
دبستان یه سری شیر بهمون میدادن
ظهرا که نمیخوابیدم پا تلویزیون بودم هی شیر میخوردم فک کنم روزی 3 یا 4 تا
والا زمان بنده برنامه کودکا از قدیم و جدید قاطی شده بودند سنبد باد پخش می کردی
این خرسا هستن رو شکمشون یه چیزای حک شده اونا
گاهی هم قصه های مجید کلا قاطی شده بودن

(کلا برنامه کودک خیلی نگاه میکنم)

با شــوق و ذوق می شینم و یه کارتون می بینم
هنـــــــوز با گیـــر دادنای مادرم جــون می گیـــرم
هنوز با دمپـــایی از سر کوچـــه نون می گیـــــرم
این پست شما منو یاد این شعره انداخت :))


وقتی بلاگفا مشکل پیدا کرد همه چیزم پاک شد .
شرمنده دوباره لینکت کردم ...

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !
باتشکر.