اتــاق آرزوهــا
اتاقی پر از آرزوهای شما
گوش هایش ،
مثل صدف های دریایی ،
صدای دریا میداد ..
دست هایش پر بود از شن های ساحلی و نگاهش پشت پلک هایش پنهان شده بود .. گمانم عاشق باران بود که این چنین بی پروا به دریا زد و رفت .. رفت تا جایی که چشم کار میکرد دریا بود و دریا .. رها ، مثل صدف های دریایی ..
درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...