فکر و خیالات شبانه و خواستگاری ...
- يكشنبه ۳۰ خرداد ، ۱۴:۲۵ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۸۴۳ بازدید
سرمو گذاشتم روی بالشت و به صفحه موبایلم خیره شدم . با بی حوصلی صفحه اینستاگرام رو بالا پایین میکردم که چشمم به یه عکس دو نفره افتاد ! این که شایانه ! عروسی کرد ! چه زود ! ای بابا خوشبخت شن انشالله . تو همین فکر بودم که در اتاقم باز شد . مامانم بود که تو تاریکی آروم گفت سحر بیدار میشی ؟ گفتم واسه غذا خوردن نه چون شام زیاد خوردم فقط بیدارم کن یه لیوان آب با قرصمو بهم بده . به نشونه تاکید سرشو تکون داد و درو آروم بست . دوبار نگاهم رفت به سمت گوشیم و بقیه عکس های شایان رو نگاه کردم . بعد از ده دقیقه گوشی رو گذاشتم کنار ، چشمامو مالوندمو آماده شدم برای خوابیدن . به سقف یه نگاه کردمو گفتم همچینم واسه شایان زود نبود ، حواسم نیست که هنوز 20 ، 21 سالمون نیست و بزرگ شدیم . رفتم تو یه فکر عمیق ! فکر کن یه روزی خودت بخوای بری خواستگاری ! وای فکر کن اون روز چطوریه ! باید مثل یه سری ها کت و شلوار مشکی بپوشی و از یه گل فروشی یه دسته گل خوشبو بخری یا نه بری مدل خودت یه شلوار کتون با یه کت تک بپوشی ؟ کدومش رسمی تره اصن ؟
چرخیدم به پهلوی راستم و با دقت بیشتری رفتم توی فکر . راستی ؛ موقع خواستگاری رفتن فقط پدر و مادر رو میبرن یا خواهر و داماد و ... هم باید باشن . یعنی تو اولین برخورد خانوادم با دختری که مثلا قراره یه روز بریم خواستگاریش چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ همه چیز به خوبی شروع میشه و همه مشغول چای و شیرینی خوردن میشیم یا نه بابای عروس سیب و موز پرت میکنه سمتمون و مجلس با جمله نوبرشو آوردین مگه ؛ چیزی که زیاده پسر تموم میشه ؟ اصلا من یه روز ازدواج میکنم یا نه ؟ علاقه ای به داشتن بچه های تپل با لایه های زیاد چربی دارم که گاز گرفتنی ترین موجودات دنیان ؟
یک بار دیگه به پهلوی چپ برمیگردم و ادامه فکرم رو با تصور وقتی که بهم چایی تعارف میکنن دنبال میکنم . تو اون لحظه باید تو چشم های عروس نگاه کنم و با یه چشمک قندو از تو قندون بردارم یا نه سرم پایین باشه و بعد از برداشتن چایی بگم ممنونم لطف کردین . یا حتی منتظر باشم سینی چایی مثل تو فیلم ها برگرده روم و تمام بدنم بسوزه ! تو اون لحظه باید چی کار کنم ؟ به روی خودم نیارم که سوختم و با لبخند سعی در آروم کردن جمع کنم یا نه کولی بازی در بیارم و کتمو بزنم زیر بغلم و تو افق محو بشم ؟
یه نیم ساعتی تو این فکرا بودم که خوابم برد . اینقدر سنگین خوابیدم که صبح با یه ساعت تاخیر از لابه لای نگاه منتظر پرسنل اتاق عمل رفتم تو رختکن تا لباس عوض کنم . راستی ؛ ازدواج سخت ترین تصمیم زندگیه ! کاش این همه مراحل دشوار نداشتیم چون واقعا من روم نمیشه با لباس رسمی 1 ساعت یه جا بدون لبخند بشینم و مادر و پدرم حرفشون رو با این جمله شروع کنن " آقای فلانی برای یه امر خیر مزاحمتون شدیم و همونطور که میدونین تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست و ... "
پی نوشتـــ :
مفصل مچ راستم خونریزی کرده . همینو کم داشتم !
تعداد نظرات این پست [ ۴۵ ] است ...






انشالله :(

صرفا جهت خنده بود :دی
اوا خدا بد نده چرا؟؟
نماز روزه هاتون قبول

تو باشگاه آسیب دید ...
الهی...ایشاالله عروسیت.
قرار نیسیه ساعت با لباس رسمی بشینی لبخندم نزنی!!!
به نظر من که کت تک و شلوار کتون قشنگ تره.ولی همه اینا به ظرفتو خانوادش برمیگرده.ولی اصولا و کلا همون جوری برو که تهشبه خودت بگی که "خودت"بودی.حتی اگه خودت اونی هستی که چشمک میزنه;)
نمیدونم چرا جوری از پستت خوشحال شدم که انگار عروسیته:)))ولی خوشبخت بشی :)

ممنون از تلنگرت ...

هیچوقت برای ازدواج اگاهانه دیر نیست ...


انشالله زمانی که قصد ازواج داشتم :))
ت باشگاه آسیب دید داداش .

دقیقا آخرش هم به همین رسیدم :دی

دقیقا عشق باعث میشه خیلی کمبودارو با هم تحمل کرد ...

مفصل مچ دست راست :دی

وقتی ضربه ای بهش وارد میشه و یا تو جهتی که معمول نیست میچرخه دچار آسیب میشه و معمولا دیر خوب میشه چون خون رسانی مناسبی نداره ...



عجله کردن به بهانه بالا رفتن سن اصلا درست نیست ...
دلت میخواد یا نه؟ (هر چند اگر دلت نمیخواست فکرشم نمیکردی :دی)


انشالله ...


-من فکرمیکردم باید 27-28 سالت باشه.
مراسم خاستگاری اینقدرا هم که فکرمیکنی عجیب نیست.


کلا میترسیم خیلی بیشتر از دخترا !

به نظر منم به شدت استرس زاس ! یا خدا خودت رحم کن :))

والا تو باشگاه آسیب دید باهاش کار کردم بدتر شد ...
یه پیام بده بات کار دارم:/
تلگرام


هنوزم دوست دارم ولی نه اونقدر چاق :(( :دی

توی باشگاه آسیب دید ...


وبلاگم به روز میشه
باعث خوشحالی منه یه سرکوچولو بزنید





چون چند نفر با اسم بهار ، بهاران برام کامنت میذارن ...

نکنید خوبیت نداره تو محل :))
ولی چقدر عمیق فکر کردین :)) امیدوارم هر موقع وقت و قسمت شد ازدواج کنین و دنیا دنیا خوشبختی و براتون ارزو دارم...
باتوجه ب پست جناب مترسک تولدتونم مبارک...
امیدوارم دستتونم خوب شده باشه

ممنون لطف دارین ...
و باز هم ممنون از شما ...
منبع : www.MardeBarani.ir


درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !
ممنون لطف داری ...