فلش بک ، سالگرد روزی که سرباز شدم !
- سه شنبه ۴ آبان ، ۱۳:۳۴ ب.ظ
- روزنوشت
- ۱۸۷۳ بازدید
اگر چند بار به تقویم نگاه نمیکردم و مطمئن نمیشدم که امروز چهارم آبان سال 1395 باروم نمیشد بخدا ! کی فکرشو میکرد ! یک سال گذشت ! یکسال از روزی که با کله تراشیده نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم به نوشتن ...
با سر نمره چهار شده تو نور کمی که از مانیتور روی کیبورد میافته این مطلب ثبت میشه . بهش میگن کچلی ! تا حالا نمره چهاری نبودم و برای اولین باره که دارم حسشو درک میکنم . یه جورایی مثل بی تفاوتیه ! تازه حس کیوی رو با پرزهای کوتاهش حس میکنم که مجبور نیست صبح ها که از خواب بلند میشه دو ساعت به موهاش چسب و ژل بزنه تا خوشگل و خوش حالت به نظر بیاد ... ( ادامه این مطلب رو از اینجا بخونید ... )
و براتون از تک تک روزهای آموزشی نوشتم ، از اولین هفته و سختی هایی که داشت ، از غذای پر از سوسک تا یک هفته رنگ حموم رو ندیدن ...
به هر زور و زحمتی بود یه هفته اول گذشت و از فردا وارد هفته دوم میشیم و من همچنان زنده ام ! شاید الان که حساب میکنم میبینم چقدر سخت بود ! فکرشو نمیکردم اینقدر فشار دلتنگی و احساس تنهایی اذیتم کنه ! با اینکه پادگانمون تو قلب تهران بود همه حس میکردیم تو یه بیابون بی آب و علفیم که هزار کیلومتر از خونه دوره !
به قدری برام اتفاق های جالب افتاد و با آدم های مختلفی آشنا شدم که اگر بخوام بنویسم خوندنش یک ساعت وقت میخواد برای همین تا جایی که میشه خلاصه اش میکنم .
روز اول خیلی سخت گذشت ! از صبح تحت فشار بودیم و از یه محیط صمیمی وارد یه محیط خشک و نظامی شده بودیم که حتی برای در آوردن جوراب هم یه نظم و ساعت و قانون خاصی داشت ... ( ادامه این مطلب رو از اینجا بخونید ... )
دومین هفته آموزشی و تجربه های نابی که توی بهداری پادگان کسب کردم ! از سربازهایی که به خودشون آسیب میرسوندن برای چند روز مرخصی و مقاومتم در برابر شرایط سخت ...
تو این مدت 2 هفته ای که مسئول بهداری بودم لحظه به لحظه اش برام تجربه های ناب و جدیدی بوده که احساس میکنم میتونه به حل خیلی از مشکلات درونیم کمک کنه و توی مسیر تاریک سربازی که به قول خیلی ها عمر تلف کردنه خورده نکته های مثبتی باشه برام !
امروز 22 آبانه ! چشم روی هم گذاشتم و 22 روز از دوره آموزشی خدمت سربازیم گذشت ! شاید اوایل خیلی برام سخت بود و به محیط عادت نداشتم اما الان کاملا از فشارها کم شده و همه چیز به روال خودش در حال طی شدنه ... ( ادامه این مطلب رو از اینجا بخونید ... )
سومین هفته آموزشی و صمیمی شدن با رفقای هم خدمتی ، تمرین های طاقت فرسای رژه و دیدار 8 صبح با امیر پادگان ...
سومین هفته آموزشی هم تموم شد و از شنبه وارد دومین ماه خدمت میشیم ! به قول دوستم علی الان میتونم بگم یه ماه خدمتم !یک ماه پا کوبیدن و رژه رفتن ، به خط شدن و 4 صبح بیدار شدن ! تقریبا عادت کردیم و خیلی چیزها افتاده رو روال و داریم از کنار هم بودن لذت میبریم . تو این 30 با تمام بچه های آسایشگاه 3 که حدودا 50 نفریم آشنا شدم و روابطمون خیلی صمیمی شده . هر کس از یه جای ایرانه که احساس میکنم رفقای خوبی پیدا کردم و میتونن تا آخر عمر کنارم بمونن ... ( ادامه این مطلب رو از اینجا بخونید ... )
چهارمین هفته آموزشی و کلاس های معارف جنگ که اتفاقات متفاوتی رو روایت میکرد ...
یکی از بهترین هفته های آموزشی هفته چهارم بود ! هر روز صبح تو سالن آمفی تئاتر پادگان از ساعت 8 تا 12 ظهر کلاس های معارف جنگ داشتیم . شاید اسم جنگ که بیاد یاد حسین فهمیده و فرمانده های 20 21 ساله سپاه بیافتین و بگین باز هم بحث های تکراری و یه سری عکس و فیلم تکراری تر که حوصله همرو سر میبره و هیچ نکته مثبتی تو گوش دادن بهش نیست . حق دارین ، ما هم همین فکرهارو میکردیم تا اولین جلسه برگذار شد ... ( ادامه این مطلب رو از اینجا بخونید ... )
آخرین هفته آموزشی و برگشتن به خونه ، یه ساک پر از لباس پاره و کلی خاطره خوب و بد ...
قسمت آخر این فیلم ها دیدین میان میگن " به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقیست " ؟ دقیقا به همون جا رسیدیم ! چشم رو هم گذاشتیم ( شما البته واسه من 2 سال گذشت ! ) آموزشی هم تموم شد و همه ساک به دست برگشتیم خونه هامون تا یکشنبه بریم اردوگاه و بعدشم هر کسی تقسیم بشه و بره سر یگان خدمتیش ... ( ادامه این مطلب رو از اینجا بخونید ... )
یک هفته اردوگاه کوشک نصرت و زندگی توی بدترین شرایط ممکن ، روزهایی که هیچوقت دوست ندارم به عقب برگردن ...
یعنی بدترین هفته عمرم همین هفته گذشته بود که برای اردو رفتیم کوشک نصرت قم ! یکی نیست بگه آخه عاقل آدم ها تو این سرمای منفی صفر 1500 نفر آدمو بردن تو یه بیابون و تو چادر خوابوندن چه سودی به حالشون داره جز هزارتا مریضی و عواقب بدتر بعدی !
روز یکشنبه ساعت 7 صبح بعد از بارگیری وسایل تو تریلی ها راه افتادیم سمت کوشک نصرت و حدود ساعت 10 صبح رسیدیم اونجا . روز اول هوا خیلی خوب بود و کلی خوشحال شدیم که به سرمای شدید نخوردیم . هر هشت نفری که از قبل تعیین شده بود میرفت چادر و کیسه خواب و پتوشو تحویل میگرفت و مشغول برپا کردن چادر میشد . حالا بماند که میله های چادر ما کج بود و آخرین چادر بودیم که کارمون تموم شد ! ( ادامه این مطلب رو از اینجا بخونید ... )
و امروز چهارم آبان سال یکهزارو سیصد و نود و پنج ؛ خدمت مقدس سربازی تمام ...
پی نوشتـــ :
بعد از گذروندن مرخصی پایان دوره و بعد از جمع کردن امضاهام ترخیص میشم و به امید خدا کارت پایان خدمتم رو میگیرم ...
تعداد نظرات این پست [ ۲۱ ] است ...


از طرف من برین شیرینی فروشی و بگین بزن به حساب آقای سر به هوا ...

والا سربازی از قدیم اسم " اجباری " روش بوده ! یعنی باید بری . البته در کنار بدبختی هاش یه سری ویژگی های مثبت مثل رفقای ناب پیدا کردن داره .
معافیت ها که ماشالله هر روز قانونهاش عوض میشه :|

روزهایی که بیشترش خوب بود انصافا ...



هووم یادمه ..
چه طوری گذشت !!

یه ساله بود دوره شما؟
می شه بپرسم چطوری؟
و البته بهتون تبریک می گم.
خیلی حس خوبیه تموم کردنش
حالا برنامه تون چیه؟
و یه نکته دیگه رنگ فونت خوب شده اما هنوزم جا داره که بهتر بشه. ممنون می شم یه فکری براش بکنین
انگاری خطوط می خوان برقصن
به جون خودم چشم هام سالمه
خدا شاهده اگه دروخ بگم آقای دکتر
به جون بابام راست می گم
:))

من بخطار سابقه جبهه پدرم 8 ماه کسری خدمت داشتم وگرنه خدمت همون 21 ماه هست .
ممنونم لطف کردین . والا برنامه ام زندگیه دیگه :دی
خوب شما میگین من فونت رو چی کارش کنم ؟ عوضش کنم ؟
اگر ناخواناست رزولوشن مانیتورتون رو کم کنین یا از Ctrl + + استفاده کنید فونتا درشت میشه ...

دقیقا که از این بلاتکلیفی دراومدم واقعا !
آخی :دی عیبی نداره زود برمیگرده :|


شیرینی نه باید خرما داد :دی

چشم همه چی میدم اصن :))

خیلی زیاد ...

خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنید خدمت مزخرفه !


ممنون رفیق ...

دقیقا ! هیچ نکته مثبتی توش نیست جز اینکه جدیدترین راه های فرار از زیر کار و دروغ برای مرخصی رو یاد میگیری :دی


درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !