سفرهای مارکوپوکو ؛ محمود آباد
- جمعه ۲ مهر ، ۲۱:۱۶ ب.ظ
- سفر نوشت
- ۲۲۷۱ بازدید
همیشه دوست داشتم از تجربه های مسافرتهای که رفتم بنویسم ولی هیچوقت فرصتش پیش نمیومد ، این قسمت رو خیلی دوست دارم چون احساس میکنم به اشتراک گذاشتن تجربه سفر میتونه جالب و جذاب باشه . مثل یه فیلمی که شمارو از پشت صفحه مانیتور برمیداره و میبره تو حس و حال خودش ! اولین باره که دارم از تجربیاتم توی سفر میگم پس کمی و کاستیهاشو به بزرگی خودتون ببخشید ، انشالله با چندبار نوشتن سعی میکنم پخته تر بنویسم ...
اول بگم که نه ترافیک نبود ! اسم شمال که میاد سریع ملت همین یه سوال به ذهنشون میاد :دی ( قول میدم جواب نصف کامنتهارو تو همین یه خط دادم :دی ) هوا هم که خیلی خیلی عالی و مطبوع بود ! رطوبته ملایم ، شب های خنک که رو به سردی بود و روزهای نیمه گرم با یه آفتاب ملایم . البته این دسته مبارک اجازه دریا رفتن و جت اسکی سوار شدن رو بهم نداد که به شدت دپرسم کرد . من همیشه عادت به سفر کردن تو شب دارم . دوشنبه ساعت 12 شب بود که زدیم به جاده . همون اول راه باک ماشینو پر کردم که تو راه نمونیم و مشکلی پیش نیاد . جاده خیلی خلوت بود و هوا خنک . تو ماشین من پسرعمو و دخترعمه و عمه جان بودن . گفتن ما با ماشین تو میایم که باهات حرف بزنیم تا خوابت نبره و تا ده دقیقه از مسیر رو طی نکرده بودیم دونه دونه مثل کیسه برنج افتادن یه گوشه ماشین و چرتشون برد و تا خود محمود آباد یه کلمه هم باهام حرف نزدن !
روز اول رفتیم دریا ، ساحل و شن ها نرم حس خوبی بهم میداد . همه رفتن قایق سواری و جت اسکی سوار شدن و من رو گذاشتن مسئول وسایلشون باشم ! یکم غر هم زدم پیش خودم ولی گفتم چاره ای نیست ! بعد از ظهرش هم که به خرید و گشتن توی مغازه های بزرگ شمال گذشت که از نظر خانوم ها بخش مهمی از مسافرته و اگر نباشه اون احساس رضایت قلبیه حاصل نمیشه . من هم که هر چی سعی کردم لباس نخرم نشد و کلی خرج گذاشتم رو دست خودم .
روز دوم رو رفتیم بازار ( عکس هاش توی کانال تلگرامم هست ) بازار ماهی فروش ها ! چقدر جالب و جذاب بود برام . کلی ماهی با مدل ها و اسم ها مختلف که اصلا ندیده بودم ! تازه تازه از تو آب درمیاوردن و تحویلت میدادن و تنها کاری که باید میکردی رو آتیش گرفتن و خوردنش بود . عصرش هم رفتیم ادامه خرید تو فروشگاه ایران کتان که خدا صاحبشو بگم چی کار کنه ، مرد حسابی کوچیکتر میساختی خوب این لامصبو که بشه همشو یه روزه دید ! روز دوم هم به همین روال گذشت و روز سوم روز خوردن ماهی هایی بود که از بازار خریده بودیم ، چقدر خوشمزه بود این ماهیه سالامون ! اینقدر باهاش سیر و پیاز خوردیم که از دلدرد و سوزش سر معده نمیتونستیم راه بریم . همه هم خوردیم که کسی اعتراضی نکنه :دی چون شمال بخاطره رطوبت بوی این جور چیزا نمیمونه و یه روزه از بین میره . البته اگر میدونستین که سیر چقدر خاصیت داره قید بوی بدشو میزدین و روزی یه حبه درشتشو ناشتا میخوردین !
بگذریم . میرسیم به روز سوم یعنی روز اخر که قرار بود فرداش که میشه امروز برگردیم ، روز آخری خبر خاصی نبود و صبحش از فرصت استفاده کردم و رفتم تو جنگل چند سری عکس گرفتم ، واقعا جای قشنگ و بی نظیری بود . درختها پیچیده بودن توی هم و صداهای وحشتناکی میومد ! اینقدر صداها زیاد بود که سریع کارمو انجام دادم و برگشتم خونه . عصر همون روز هم با پسرعمو و دختر عمه رفتیم لب ساحل ؛ یه قهوه خوردیم و کلی گپ زدیم ، یه سرویس بهداشتی هم اونجا بود که چراغ نداشت ! این همه هزینه کرده بودن ولی نور براش تعبیه نکرده بودن و مجبور بودی با سلام صلوات کارتو انجام بدی !
بعد از مصیبت سرویس بهداشتی برگشتیم خونه و عموی عزیز خانواده شام برامون ماهی اوزون بورون ( اگر درست نوشته باشم :دی ) درست کرده بود ، اولین بار بود که میخوردم ، طعمش برام خیلی خاص و خوشایند بود . با خودم گفتم چرا من زودتر کشفش نکردم :دی فردا صبحش هم راه افتادیم به سمت تهران و به لطف خلوتیه جاده 3 ساعته رسیدیم .
توی این سفر چندتا اتفاق جالب برام افتاد :
توی ایران کتان وقتی لابه لای رگال لباس ها داشتم چرخ میزدم چشمم به یه دختر خانومی افتاد که چشم هاش دقیقا رو به روی چشم های من بود ، نگاه به کفشش انداختم دیده پاشنه نداره ! یهو تو صورتش گفتم بسم الله چه بلنده ! بنده خدا زد زیره خنده ! گفتم قدتون چنده ؟ گفتن 188 گفتم یه سانت از من کوتاه ترین که ! ماشاالله :دی
رفته بودیم توی ساحل یه آقایی اومد بهمون بامیه بفروشه ، گفت من سربازم ازم بخرین لطف ، منم تا اینو گفت دلم سوخت و ازش خرید کردم . درشو باز کردم و نفری یه دونه خوردیم و تا شبش چندتا مجروح و مسمومی دادیم ! سرباز هم اینقدر بی وجدان ؟
لب ساحل یه بنده خدایی بدون مایو رفته بود تو آب ؛ هر چی هم اصرار میکردن نمیومد بیرون و شیرین بازی درمیاورد . به شخصه دوست داشتم بزنمش مرتیکه بی حیا رو . نمیدونم با این هیکل و شکم بیرون زده اش اعتماد به نفسشو از کجا آورده بود ؟!
از جلوی یه ویلا رد شدیم سگشون آنچنان پارسی کرد که تا لب جاده دوییدم ! اصلا میونم با سگا خوب نیست !
با یه باک بنزین رفتم شمالو برگشتم ! مسعود خیلی خفنه ، مثل مسعود باشید :دی
پی نوشتـــ :
همین الان که مشغول خودنه این پست هستین در حال جمع آوریه دوباره لباس برای سفر به شیراز هستم ؛ مسافرتهارو بریم که تا عید فکر کنم خبری از سفر نباشه :دی
تعداد نظرات این پست [ ۲۸ ] است ...







2 . خیلی زیاد :دی
3 . گفتم یکم دلسوزی هم بد نیست تنوع میشه :))
+ ممنونم باز :))

البته 3ماهه بودم رفتیم ولی هیچ خاطره ای ندارم.
از مسافرتهاتون عکس هم بذارید لطفا :)

چشم میذارم ...
خوش به حالتون که انقد خانواده خوب وصمیمی ای دارید وانقددرسفرها بهتون خوش میگذره ماکه یاکلا سفرنمی ریم یااگه بریم هم اصلا بهمون خوشش نمیگذره

خانواده برای همین روزهاست دیگه :دی
اتفاقا سفرنامهی خلاصه و خوبی بود :)
آدم بره محمودآباد و لباسفروشی نره ؟ مگه داریم؟مگه میشه؟ :D
خوش بگذره ... سفر به سلامت :)






ممنونم بابت کامنت و توصیه هات :دی


هر وقت مفهوم فعلی می خواید از کلمه بگیرید باید ه اضافه کنید وگرنه فقط کسره داره.
مثلا اگه بگید شغل شما جمع آوریه؟ اینجا ه آخر درسته. اما وقتی می گید جمع آوری لباس، دیگه نیازی به اضافه کردن ه به آخر جمع آوری نیست.


ممنونم لطف دارین .




سفرنامه شیراز را هم بنویس!






درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- بنزین گرون شد ، اینترنت نفتی شد !
- گزارش چالش داستان من و وبلاگ نویسی !
- چالش داستان من و وبلاگ نویسی !
- دوست جدید و سبز رنگم !
- جیب خالی ، ریش سکه ایی !
- های ، عاشق نشو !
- معرفی فیلم ؛ صداهایی از چرنوبیل
- امید در دلهایمان یا همان لنگ کفش در بیابان !
- سحری خورهای لامصب !
- زگیل تناسلی رو کاملا جدی بگیرید !
- حال همه ما خوب است / نیست !
- من هنوز نفس میکشم !
- پیرمرد واگن شماره ده ، کوپه آخر
- در راه موفقیت ، قسمت یکم ..
- من یک ایرانی موفق هستم !