درد دل های یواشکی ...
- چهارشنبه ۲۲ دی ، ۱۱:۴۹ ق.ظ
- روزنوشت
- ۱۴۹۷ بازدید
روزنامه رو برداشت و به عکس پسر هاشمی رفسنجانی که پیشونیش رو روی تابوت پدرش گذاشته بود و گریه میکرد خیره شد ، چند ثانیه نگاش کرد و رفت توی فکر ، حواسم بهش بود ولی به روی خودم نیاوردم . عینکشو در آورد و چشماشو با پشت دستهاش ماساژ داد . از جاش بلند شد و اومد سمت من ، خودمو زدم به اون راه که نفهمه حواسم بهش بود ...
بدون مقدمه شروع به صحبت کرد ؛ یه شب که داشتیم شام میخوردیم لقمه غذا تو گلوی بابام گیر کرد ، به هر زحمتی بود رد و شد و لقمه پایین رفت . قاشق بعدی رو که خورد باز هم این اتفاق افتاد . دست از غذا خوردن کشید و رفت که بخوابه ، گفت شاید مال خستگی باشه . فردا شبش باز که داشتیم شام میخوردیم همین اتفاق تکرار شد . داداشم که اون موقع سال های آخر پزشکیش بود ازش پرسید علایمت چیه و از کی اینطوری شدی ؟ ازش خواست فردا رو نره سر کار و باهاش بیاد بیمارستان تا معلوم بشه علتش چیه ...
فرداش که دانشگاه برگشتم خونه رضامون زنگ زد بهم ؛ گفت امشب شام میای خونه بابا ؟ گفتم چی شده ، اتفاقی افتاده ؟خیره انشالله ؟ یه خورده مکث کرد و گفت نه زیاد . گوشی رو که قطع کردم تمام بدنم عرق سرد کرد ، اینقدر سریع حاضر شدم و رفتم خونه بابام که مسیر به اون طولانیی رو تو نیم ساعت رفتم . وقتی رسیدم گفتم رضا چی شده ؟ باز مکث کرد و گفت بابا سرطان داره ، سه ماه دیگه بیشتر دووم نمیاره ...
دنیا رو سرم چرخید ، نمیدونی با چه زحمت و سختی به خودش گفتیم اوضاع اینطوریه . یه روز وقتی اومدم بهش سر بزنم گفت میخوام وصیت کنم ، چیزهایی که میگم بنویس . چشمهای بابام قرمز شده بود وقتی داشت اینارو تعریف میکرد ، تا حالا ندیده بودم اینطوری بره تو خودش . عینکشو از چشمش برداشت و گفت بزرگترین ضربه زندگیم رو وقتی بابام فوت کرد خوردم . اون موقع ها سنی نداشتیم ، کاش الان بود و موفقیت بچه ها و نوه هاشو میدید ...
دیگه ادامه نداد و رفت تو اتاق ، سکوت کردم ، چون در مقابل حجم عظیم غصه ایی که توی چشمهاش بود ، تسکینی برای گفتن نداشتم ...
تعداد نظرات این پست [ ۲۲ ] است ...




اگر غیر از این بود پوچ ترین قسمت هستی زندگی تو دنیا بود ...





روحشون شاد ...

فقط باید از خدا طلب صبر کرد ...



درود بر شما
بازهم کمی دیر کردم ولی اومدم و خوندم .
خیلی جالب بود.



روحشون شاد ...


درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !