تا حالا به زور رفتین مجلس ختم ؟
- سه شنبه ۲۷ مهر ، ۲۲:۱۳ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۰۴۰ بازدید
یعنی یه روز هم که اتاق عمل بیمارستان خلوته و عمل ها صبح تموم شده نمیذارن تو حال خودمون باشیم و یکم استراحت کنیم ، حتما باید یه برنامه بریزن و گند بزنن به اعصابمون . هنوز ناهار نخورده من و 3 تا سرباز دیگه رو صدا کردن و گفتن لباستونو عوض کنین و برین دفتر پرستاری ! هر چی هم سوال کردیم قضیه چیه و برای چی باید بریم نگفتن بهمون و گفتن برین خودتون متوجه میشین . خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم بالا و هنوز نرسیده به دفتر پرستاری یه آقایی گفت از اتاق عمل اومدین ؟ سریع سوار مینی بوس شین میخوایم بریم ختم ! یه پلاکارد و تاج گل و کلی اعلامیه و پیام تسلیت هم آویزون کردن بهمون و سریع رفتیم پایین تا بقیه نفرات هم بیان و تعدادمون تکمیل بشه . ما هنوز نیومده بودیم تو باغ که چی شده و قضیه چیه و حرف هم میزدیم یارو میگفت صبر کنید میگم بهتون .
یه چندباری هم سعی کردیم آروم غیب شیم و دونه دونه بریم و از زیر ختم در بریم که با درایت آقای عینکی تیرمون به سنگ خورد ! لامصب چشم ازمون برنمیداشت . بعد از حدود 10 دقیقه معطلی من اعتراض کردم و گفتم جناب چرا ما باید بیایم ختم کسی که نه میدونیم کیه و نه میدونیم کجاست ؟ جواب داد پدر یکی از پرسنل بیمارستانه و میخوایم یه مینی بوس به نمایندگی از طرف بیمارستان بریم و عرض تسلیت کنیم ، یه نیم ساعتی میشینیم و زود برمیگردیم بیمارستان . نگران شیفتتون هم نباشین جزو ساعتتون حساب میشه و غیبت نمیخورین . ما هم که دیدیم چاره ای نیست گفتیم بادا باد هر چه شد . بعد از 20 دقیقه دیگه الافی و پیچوندن تمام افرادی که قول داده بودن میان مینی بوس خالی با 4 تا سرباز بدبخت راه افتادیم به سمت مسجد محل ختم .
یه نیم ساعتی تو ترافیک بودیم تا رسیدیم . گل و پلاکاردهارو برداشتیم و رفتیم به سمت در مسجد ، چه جای خفنی بود ، تا حالا این مسجدو ندیده بودم ، وسطش آسناسور داشت و آقایون طبقه دوم بودن خانوم ها طبقه اول ! دم در ورودی هم کلی شیرینی و میوه چیده بودن که بعد از مراسم به افراد بدن . من شکمو نیستم ولی شیرینی های میکادوش بد جوری تازه بود و هی چشمک میزدن بهم :دی
وارد قسمت آقایون که شدیم برخلاف چیزی که از مسجد انتظار داشتم صندلی های مرتب کنار هم چیده شده بود و دقیقا مثل سالن کنفرانس در و دیوار با چوب تزیین شده بود ! حدود یخ ربعی نشستیم و یه روحانی هم داشت سخنرانی میکرد . بعد از این یه ربع از همه تشکر کرد و گفت برای شادی روح آن مرحوم صلوات و فاتحه بفرستین . همه بلند شدن و من خوشحال از اینکه مراسم تموم شد ، گفتم ختمش یه ربع بود فقط ؟ کل سالن خالی شد و بعد از پذیرایی از مسجد خارج شدن و گروه بعدی اومدن تو و نشستن روی صندلی ها ! دو زاریم افتاد که اینقدر جمعیت زیاده که چند سری پر و خالی میکنن مسجد رو تا همه بتونن جا بشن تو سالن . بنده خدارو نمیشناختیم اما از کارگردان های سینما بگیر تا سفیرهای ایران تو کشورهای دیگه و ریاست مخابرات استان تهران ، آب و فاضلاب ، نهاد ریاست جمهوری ، رهبری و ... تو مراسم حضور داشتن و این خیلی برام جالب بود ...
ساعت 5:30 بود که سوار مینی بوس شدیم و برگشتیم به سمت بیمارستان . تو مسیر هم کلی گفتیم و خندیدیم و هیچکدوم ناراحتیه اولیه رو که به زور آورده بودنمون نداشتیم . وقتی هم که رسیدیم معلوم شد همه خبر داشتن و به ما چیزی نگفتن که نکنه یه وقت بگیم ما نمیریم :| تازه شیرینی های میکادوش هم که خیلی تازه بود مجبورمون کرد دوباره بریم بالا و یه دونه دیگه برداریم که با کلی نقشه و آبروریزی همراه شد !
امروز صبح که رفتیم بیمارستان گفتن دفتر پرستاری بخاطر اینکه دیروز اومدین بهتون یه هفته مرخصیه تشویقی دادن و کلی کیف کردیم ! واقعا بعضی وقتا خدا تو یه مسیرهایی قرارمون میده که بعدها میفهمیم اون همیشه یه قدم از ما جلوتره ...
تعداد نظرات این پست [ ۲۱ ] است ...



شیرینی چی میخوای حالا ؟ :دی

یه هفته خیلی خوبه
تو فکر اون شکلکی ام که هی چشماشو باز و بسته می کنه
خیلی باحاله
:))

جدید گذاشتم خوبه ؟ :دی




دیروز فینیش شد :دی
خسته نباشن واقعا :|


نفهمیدیم آخر :دی


این مدلی منم ندیده بودم خیلی خفن بود :دی
3 تا با اجازه :دی
آدم علاقه پیدا میکنه بره به اینجور ختم ها :)


چه الکی الکی خوش گذشته ها




بردنتون ی جای باکلاس شیرینی خوشمزه هم بهتون دادن تازه یک هفته هم مرخصی براتون رد کردن.


درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !