به بهانه درگذشت استیو جابز ...
- شنبه ۱۸ مهر ، ۲۲:۳۱ ب.ظ
- روزنوشت
- ۳۰۳۴ بازدید
تا حالا شده اونقدر شیفته و مجذوب کسی بشین که احساس کنین اون آدم الگوی تمام عیار زندگیتون میتونه باشه ؟ تا حالا نشستین و ساعت ها وقت بذارین برای خوندن زندگی نامه یه آدم که دنیای تکنولوژی رو با عقاید و سرسختیش نکون داد ؟ یکی که احساس میکرد به دنیا اومده برای انجام یه هدف خاص ! برای به فعلیت رسوندن یه تغییر تو زندگی بشریت ! تغییری که تا آخرین نسل آدم ادامه داره ...
من امروز حس میکنم یه الگو دارم ! یه الگوی کاملا موفق که هر چی میگذره بیشتر به انتخابم ایمان پیدا میکنم . من عاشق خاص بودنم ! عاشق فکرهای بزرگ ! عاشق موندگاری حتی سال ها بعد از مرگ ! عاشق مهربونی ، عاشق ساده گی در عین قدرت ! عاشق سیب ! سیبی که گاز زده رها شد و امروز میلیون ها دلار ارزش داره !
زندگینامه استیو جابز بزرگ ، مردی با موهای جو گندمی و کم پشت ، با ریش های سفید و نامرتب که همیشه یه پلیور مشکی و شلوار لی به تن داشت الهام بخش ترین شخص زندگی من رو شامل میشه .
یه جای کتابش نوشته بود : « وقتی 17 سالم بود ، جمله ای خواندم که تقریباً بدین مضمون بود : اگر هر روز را طوری زندگی کنی که گویی آخرین روز توست ، بالاخره یک روز حق با تو خواهد بود ! این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن به بعد و در 33 سال گذشته هر روز صبح در آینه نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم : آیا امروز آخرین روز زندگی من است ، آیا امروز می خواهم همان کاری را که قرار است انجام دهم ، انجام دهم ؟ »
بخشی از افتخارات استیو جابز :
1 . انتخاب عنوان قدرتمندترین فرد و بالاتر از افرادی چون بیل گیتس ، روپرت مرداک و اریک اشمیت در تجارت .
2 . انتخاب به عنوان مورد تحسینترین کارآفرین در میان نوجوانان .
3 . انتخاب به عنوان مرد سال 2010
4 . انتخاب به عنوان بزرگترین شخصیتها عصر مدرن و اهدای مجسمه برنزی توسط شرکت گرافی سافت .
5 . انتخاب به عنوان نو آورترین فرد دنیا بعد از توماس ادیسون در سال 2012 !
6 . انتخاب به عنوان مشهورترین استاد میکروالکترونیک توسط روزنامه تایم .
7 . انتخاب به عنوان الهام بخش ترین فرد دنیا توسط روزنامه نیویورک تایمز !
8 . و ...
هنوز وقتی به سیب گاز خورده پشت گوشیم نگاه میکنم تمام حرف ها و الهامات این مرد بزرگ تو ذهنم نقش میبنده و منو بیشتر شیفته عقایدش میکنه ، امسال چهارمین سالگرد فقدان پدر تکنولوزیه ، روحت شاد استیو ...
پی نوشتـــ :
برای آشنایی بیشتر حتما یه نگاهی به صفحه ویکی پدیا استیو جابز یا اپل بندازید ...
تعداد نظرات این پست [ ۲۴ ] است ...
داستان زیر رو دیدم خیلی تحت تاثیرم قرار گرفتم. فکر کنم از روی واقعیت نوشته شده شما هم بخونش به هر کی هم می شناسی بگو بخونه شاید محبت رو به زندگی ها برگردونه، شاید یک زندگی رو به نابودی رو نجات بده.
*******
قسمت نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو
برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود
…
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های
لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر
سخت گرفت …
– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
قسمت دهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش
شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول
خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش
میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی
شده … دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم
… جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم
برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب
میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید
بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم
بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی
املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که
اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و
سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
کل داستان در آدرس زیر است به نام "داستان دنباله دار بدون تو هرگز"
http://www.gisoom.com/dastanhayedonbaledar/



خیلی دوست داشتنیه ... از اینکه اپل رو تولید کرد ممنونشیم کل جهان ممنونشه !!
اگر نبود ...
آره والا :|
خواهش میکنم :)


بله بارها
:)



انشاالله میشیم :(



وبلاگ خوبی دارین من بخشی از مطالبتون رو خوندم و لذت بردم......
اینکه موضوع بندی کردین خیلی جالب و مفیده ....
موفق باشید من بازم سر میزنم






خوبی از خودته ...
جالب بود !


نسخه جدیدش هم داره میاد که فکر کنم خیلی بهتر از قبلی ها باشه ...

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !
ممنون رفیق که بهم نشون دادی اشتباهاتمو .
چشم درستش میکنم .