اولین صبح زمستونی ...
- سه شنبه ۱ دی ، ۱۳:۵۴ ب.ظ
- روزنوشت
- ۳۲۰۳ بازدید
با صدای پای بابام وقتی که داشت میرفت شرکت بیدار شدم و سرمو از زیر دو تا پتو آوردم بیرون و با چشم های پف کرده یه نگاهی به گوشیم انداختم دیدم ساعت 7 و خورده ایه صبحه ! اینقدر ساعت 4 بیدار شدیم تو این 2 ماه که عادت کردم از خواب بپرم . وقتی بابام صبحونه خورد و رفت خونه دوباره آروم شد و سرمو بردم زیر پتو برای ادامه خواب شیرینم ...
چند ساعتی خوابیدم و وقتی سیرخواب شدم دوباره سرمو از زیر پتو کشیدم بیرون و گوشیمو نگاه کردم ! دیدم چند دقیقه ای مونده به یازده و دیگه وقته بلند شدنه . یه راست رفتم سراغ پنجره تا مثل کارتن های زمان بچگی یه متر برف تو خیابون ها ببینم ولی جز چندتا کارگر که مشغول کندن زمین بودن و یه پیرمرد نون به دست چیزی ندیدم . آها یکم آسمون هم دیدم ! پشت او همه دود یه خورده رنگ و رو داشت و مثل ما پایتخت نشین ها به زور نفس میکشید ...
کشون کشون با صورت تو هم رفته و لباس نامرتب و یه لیوانه تا نصفه پر از چایی لم دادم جلوی تلویزیون و کانال هارو دونه دونه عوض کردم ؛ ولی نه ! هیچکدوم حس خوبی بهم نمیده ! دلم 13 سالگی یا شاید قدیم ترو میخواد ! وقتی که با اولین برف میزدیم بیرون و آخر شب با لباس های خیس و دست و پاهای سر شده از سرما برمیگشتیم خونه و خودمونو میچسبوندیم به شوفاژ تا گرم بشیم ! یادمه اون موقع ها هم مدرسه مون تعطیل میشد ولی نه برای آلودگی هوا به خاطر افت فشار گاز ! یادمه چند ساعت زل میزدم به زیر نویس شبکه 6 تا ببینیم فردا هم تعطیل میشیم یا نه و به محض شنیدن خبر تعطیلی میدوییدیم بیرون و باز قصه سرما و گل انداختن صورت و لپ رو تکرار میکردیم .
میدونی لذت بخش ترش چی بود ؟ اینکه بیدار میشدیم و میدیدیم ساعت 9 صبحه ! بدو بدو میرفتیم تو آشپزخونه و مامان میگفت برف اومده بیرون و مدرسه هارو تعطیل کردن ، برین بخوابین و این خواب لذت بخش ترین قسمت کودکی بود ...
امان ! امان از ماشینی شدن ! دیگه دستای کسی برف رو لمس نمیکنه ، دختر همسایه پایینی صدای بازی و شیطنتش نمیاد چون امروز یه تبلت داره ...
بگذریم ! اولین روز زمستونیتون وانیلی !
پی نوشتـــ :
راستی ! کی میاد بریم بستنی بخوریم ؟
تعداد نظرات این پست [ ۴۵ ] است ...


یآدمه یه روز تا دَمِ درِ مدرسـ ه رفتم و برگشتم :||
ولی ماشینی بودَن هم بد نیس. خوبـی هآیی هم داره.

خوبی داره درسته ولی بدی هاش بیشتره !


خیلی زیاد ...

دقیقا !


امیدوارم هوای تهران بهتر بشه :/ البته فکر نکنم امید من به جایی برسه :/
بستنی در هوای سرد هرگز :)) چای گرم ..

واقعا ... :)


بریم داداش .


پس زمستون شما هم خوش اومد؟! :)
+ طعم لذت بخش خواب اون تعطیلی ها! دوباره احساس شد!
و جالبه برادر 12 ساله ی من تعجب کرد!ازاین دست تعطیلی ها!:|





اون که 100% ؛ هر کسی به اندازه دیدش دنیا رو زیبا میبینه ...
سلام . منو بردی به سالهای دور بچگی. سال 57 که زمستونمون بهار بود به کوری چشم بعضی ها! برفی نبارید دو سال بعدش هم همینطور نمی دونم به کوری چشم کی؟ ولی سال بعدش برف خوبی بارید که مدرسه تعطیل شد. البته اون موقع تلویزین صبح برنامه نداشت و اغلب هم بخاطر جنگ برق قطع بودو ما خبر تعطیلی را از رادیو ترانزیستوری دو موج که به دیوار آویزون بود می شنیدیم.

فک کنم خیلی هوا سردتر از الان میشد نه ؟


ممنون و الان سر میزنم خدمتتون :دی
رنگ قسمت های سبز رو عوض کردم
نه من جدی گفتم به دید مثبت رسیدم
طی یک سری بحث گفت وگو با خودم به این نتجیه رسیدم که دیدگاهم رو نسبت به زندگی باید رو باید عوض کنم
تازه خیلی ام زندگی زبیاست

همین درسته :دی


یادش بخیر شیرینی طعمش هنوز زیر زبونمه ...

ما یه اهوازی داشتیم تو دانشگاه میگفت اولین بار تهران برف دیدم !



انگاری باید مثل یه ادمی که قراره یه ساعت دیگه بمیره زندگی کنیم نه فقط برای بودن پیش ادما برای تموم چیزایی که دوستشون داشتیم..حتی خاطره ها

یاد فالوده های برفی افتادم!
شیره و برف تازهه و تمیز!!
البته برف
نه این برفی که الان وجود داره!!
برفی که از آب لوله کشی تمیزتر بود!!
البته الان هم هنوزبرف از آب لوله کشی برخی مناطق تمیزتر است!!:دی
بماند
اما یاد آن فالوده های برفی به خیر

الان اگه بخوری که جدول تناوبی مندلیف رو غورت دادی بس که کثیفه :|




نگو که دلم گرفت :(
اول بگم ..این قسمت متنو که ابر هم به زور نفس میکشید واقعا دوست داشتم به همین خاطر باید حتما بهت بگم: (..دست مریزاد داره قلمت داداش ..)
دوم اینکه از آلودگی گفتی و سرفه های بی امان من ..که هنوز که هنوزه مونده توی وجودم انگار که قصد نداره دست آلودشو از حنجره و ریه های من برداره ....
چقد دلم میخاد فرار کنم فرار کنم از این تهران و برم یه گوشه دور یه روستای دور ..
یه جا که تا چشم کار میکنه درخت باشه و گل و پروانه و شعر ..
چقدر ناراحتم از اینکه نمیتونم اونجور که میخام زندگی کنم ..چقدر زیاد این روز نوشتت منو یاد نا توانی هام انداخت ...چقدر ناتوانم

منم خیلی دوست دارم برای یه مدت طولانی دور شم از این زندگی ...

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !