اردوگاه کوشک نصرت ...
- يكشنبه ۲۹ آذر ، ۱۰:۵۵ ق.ظ
- روزنوشت
- ۶۵۱۹ بازدید
یعنی بدترین هفته عمرم همین هفته گذشته بود که برای اردو رفتیم کوشک نصرت قم ! یکی نیست بگه آخه عاقل آدم ها تو این سرمای منفی صفر 1500 نفر آدمو بردن تو یه بیابون و تو چادر خوابوندن چه سودی به حالشون داره جز هزارتا مریضی و عواقب بدتر بعدی !
روز یکشنبه ساعت 7 صبح بعد از بارگیری وسایل تو تریلی ها راه افتادیم سمت کوشک نصرت و حدود ساعت 10 صبح رسیدیم اونجا . روز اول هوا خیلی خوب بود و کلی خوشحال شدیم که به سرمای شدید نخوردیم . هر هشت نفری که از قبل تعیین شده بود میرفت چادر و کیسه خواب و پتوشو تحویل میگرفت و مشغول برپا کردن چادر میشد . حالا بماند که میله های چادر ما کج بود و آخرین چادر بودیم که کارمون تموم شد !
بعد از ظهر شد و بهمون ناهار دادن . به هر نفر یه دلستر و موز با زرشک پلو با مرغ دادن . همه کف کرده بودیم از این همه پذیرایی و نمیدونستیم که این فقط مال روز اول و خوش آمدگوییه و بقیه روزها باید هوا بخوریم تا سیر بشیم ! بعد از ناهار هم بهمون چراغ آترا ( مثل چراغ های نفتی قدیم ) دادن و ما باز هم شگفت زده شدیم از این همه امکانات ! اینقدر تو چراغ ها گرم میشد که همه با زیر پوش میگشتیم و دور هم میگفتیم میخندیدیم .
ساعت 10 شب که خاموشی بود اومدن گفتن چراغ هارو تحویل بدین ! همه خشکمون زد ! گفتیم مگه تا صبخ نباید دستمون باشه ؟ گفتن نه خونه خاله اس مگه ؟! اینجا شرایط سخته باید تو کیسه خواب و سرما بخوابین و از اونجایی که چادر ما کج و کوله بود و از همه جاش باد میومد تو عذا گرفتیم که چطوری بخوابیم . خلاصه ساعت 10.30 شد و همه رفتیم تو کیسه خواب ها ؛ اینقدر جا تنگ بود که پاهامونو میکردیم لای پای همدیگه تا فشرده بشیم و بتونیم بخوابیم و با این وجود باز هم 2 نفرمون دم در بودن و جا براشون نبود درست و حسابی .
هیچوقت یادم نمیره که نفری چهارتا لباس بافتنی تنمون بود با کاپشن ؛ دوتا دستکش دستمون بود با دوتا کلاه که فقط جای چشماش باز بود و علاوه بو کیسه خواب دوتا پتو هم رومون بود ولی تا صبح میلرزیدیم و هیچکس خوابش نبرد .
فردای اون روز بردنمون میدون تیر و باید نفری 35 تا تیر با اسلحه ژ3 شلیک میکردیم . هر 100 نفر رو کنار هم میخوابوندن و با فرمان فرمانده میدون تیر شلیک رو شروع میکردیم . به همه گفته بودن موقع شلیک تیر دهنتون رو باز کنید تا به گوشهاتون آسیبی نرسه و من چون اون موقع مرخصی بودم از این موضوع بی اطلاع بودم و همین باعث شد گوشم مرخص بشه ! الان هم که دارم تایپ میکنم با اینکه یک هفته گذشته هنوز گوشم سوت میکشه و بعد از ظهر باید برم دکتر گوش !
روزهای بعدی هم به هر سختی بود گذشت تا رسیدیم به روز آخر ؛ اینقدر به بچه ها فشار اومده بود که سر هر چیز کوچیکی به هم میپریدن و با هم دعواشون میشد ؛ چند نفری کتک کاری کردن و حتی یکی از بچه ها چشمش مشت خورد و کبود شد . روز آخر که میشد پنجشنبه مراسم سر دوشی بود و ما رسما درجه دار میشدیم . یعنی آموزشی تموم و از حالت صفری در میومدیم . برامون مراسم گرفتن و کلی از درجه دارا و خلبان های نیرو هوایی رو دعوت کردن و بعد از سخنرانی و سوگندنامه هر گروهان رژه میرفت و بر اساس نظم و ترتیبی که داشت نمره میگرفت که گروهان ما گروهان نمونه شد و از امیر خیلی خوب گرفت .
آخرین شبی که تو اردوگاه بودیم اینقدر هوا سرد بود که بچه تصمیم گرفتن به جای خوابیدن و از سرما شهید شدن تا صبح بیدار بمونن ولی اینقدر خسته بودیم که ساعت 11 همه خوابیدیم و صبح با سر درد و کمر درد و تب و لرز بیدار شدیم و مشغول جمع کردن چادر و بار زدن تو کامیون ها و برگشتن به تهران شدیم . طرف ساعت های 12 بود که رسیدیم پادگان و بعد از کلی الافی و چرخوندمون اینور اونور ساعت 6 بعدازظهر برای همیشه از در پادگان خارج شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه هامون .
اینقدر بدن هامون کثیف بود و سر و صورتمون خاک گرفته بود که تو تاکسی سوارمون نمیکردن :دی چون اونجا نه حموم بود و نه چیزی و باید دستشویی هم صحرایی میکردی . یادم میاد از خودم بدم میاد ...
خلاصه گذشت ولی دوتا خاطره برام موند . یکی آخرین لحظه هایی که کنار هم بودیم و خاطرات این 2 ماه رو مرور میکردیم که با هم خوردیم ، خوابیدیم ، خندیدیم و حتی تنبیه شدیم و یکی هم شبی که تو اردوگاه نگهبان بودم و تا صبح آسمون کویر رو نگاه میکردم و لذت میبردم ...
چقدر زود گذشت ؛ آخرین روز همه اشکمون در اومد .
دلم برای همتون تنگ میشه رفقا ...
پی نوشتـــ :
تخت شماره 117 ...
بهترین رفیقارو پیدا کردم تو خدمت .
تعداد نظرات این پست [ ۳۳ ] است ...


خداروشکر که به خیر و خوشی تموم شد :-)

آره والا !

صد رحمت به ما :))
وآآآی اگه من یه روز نَرَم هموم دِغ میکنَم :||| چه برسه به 1 هفته :|

نه انشالله 5 دی میگن .
به نظرم اینا دیگه ظلم ِ :| یکی مریض بشه باس دیه بدَن :-"


سلااااااام نخسته برادر
اموزشی گذشت بقیه اش هم میگذره واخرش کلی خاطره میمونه برات
این رفقات های که تو سربازی به وجود میاد شاید قشنگ ترین خاطره پسر ها میشه
درسته سربازی نرفتم ولی (به هرحال چهارتا پسر تو خونه مون رفتن سربازی و دوتا نظامی تو خونه داریم که باعث شده من عادت کنم به بحث سربازی تو خونه و باعث شده قوانین سپا و ارتش و نیرو انتظامی رو حفظ باشم )
روز های خوبی رو برات ارزو میکنم دکتر
یلدا مبارک
اندک اندک خیال بروز میشود

جدی ؟ ماشالله خانواده همه اسلحه به دست :دی
چشم سر میزنم ...

خوش به حال شما .
آره برای همین زود رفتم سربازی ...
نگاه میکنم ممنون ...
حالا درجت چی شد؟
سرما که نخوردین؟!!

درجه که والا فعلا سر دوشی دادن ولی احتمالا ستوان 3 میشیم ...
درود.
اتفاقن اردوی ما هم تو همین موقع ها بود. ولی چون ما نسل خوبی بودیم و لایه ازن هنوز پاره نشده بود و هوای زمین گرم نشده بود چنان برفی آمد که تمام چادر ها رفتند زیر برف و تا بهار سال آینده پیدا نشدن و ما اردو نرفتیم. وفقط تیر اندازی کردیم 51گلوله که هیچکدومش را به سیبل نزدم :))) کلن من از اسلحه بدم میومد و الآن هم بدم میاد.در واقع دشمن رو زنده دستگیر کردم:))

مخصوصا قسمت پاره نشدن لایه اوزون :دی

حق با شماست کاملا :دی


انتخاب با خودتونه :)
ولی جوری توصیفش کردی که دلم خواست با وجود معافیت باز هم برم

مثلا لیسانس داشتیم


میگفتن خیلی خوبه و راحته که
شنیده بودم از خود پادگان راحت تره
تازه ماها لیسانسیم اکثرا فک کنم بیشترم اذیت کنن
فقط یه سوال
این کامنت علی آقا که نوشته اینا لازمه و خوبه و از این حرفهای بی مطنق رو شما تایید کردید!! جدا قبول دارید این توجیهات نظام رو؟

ولی کثافت کاریهاش سرجای خودشه بلاخره
اقا بی منطقه دیگه
خوب سرطان رو هم باید یه بار امتحان کرد پس؟
بابا چه وضشه ادمو تو بهترین سالهای عمرش میبرن یه سری تمرین بی فایده و مسخره که به هیچ دردی هم نمیخوره
حالا جنگ بشه کی اینا رو یادشه؟

من سربازی رو دوست داشتم و برام چشم به هم زدنی گذشت ...









درست میگی نیما جان منم خیلی دلم تنگ شده بهترین جا برای خدمت یگان اونجاست نصف قوانین ارتش اونجا معنا نداشت اونجا همه چی دست سرباز های قدیمی بود


درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !
هدف هم آموزش بود :دی