قضاوت های بی سر و ته !
- پنجشنبه ۱ مرداد ، ۱۴:۰۰ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۸۱۹ بازدید
وقتی تو خیابون یکیو میدیدم که از اضافه وزن نمیتونه درست راه بره و صورتش پر از قطره های عرقه و نفس نفس میزنه با یه قیافه در هم رفته نگاش میکردم و تو ذهنم میگفتم نگاش کن ! خوب کمتر بخور تا بتونی راه بری !
و یا حتی یه آدم لاغر میدیدم باز تو ذهنم میرفتم سراغ قضاوت کردنه و میگفتم پیش خودش فکر میکنه خیلی قشنگه لاغره ! مثل ملخ میمونه ! باز ابروهامو تو هم میکردم و از کنارش میگذشتم ...
امروز که داشتم از کنار یه مغازه رد میشدم یه لحظه اتفاقی خودمو تو شیشه ویترینش دیدم و ناخودآگاه برگشتم . از بالا تا پایین قد و هیکلمو برانداز کردم و پیش خودم گفتم واقعا من چقدر به ایده آلی که تو ذهنمه نزدیکم ؟ چاقم یا زیادی لاغر ؟ قدم چی ؟ درسته بلنده ولی چقدر ؟
این اولین بار بود که قاضی خودم شده بودم و داشتم راجع به وضعیتم قضاوت میکردم ! اگر من سالم نبودم و باشگاه نمیرفتم و خودمو کم کم به حدی که میخوام نمیرسوندم و یا حتی قد کوتاهی داشتم اون موقع چی ؟ اگر اضافه وزنه مادر زادی داشتم و میزان سوخت و ساز بدنم خیلی کم و یا حتی خیلی زیاد بود چی ؟
دوست داشتم بقیه منو قضاوت کنن و با چهره پر از نفرت از کنارم رد بشن ؟ بهم بی محلی کنن و یا حتی مسخره ام کنن ؟!
به خودم اومدم دیدم 10 دقیقه اس زل زدم به خودم ! راهمو گرفتمو رفتم و تا خونه تو فکر بودم فقط ...
امروز یاد گرفتم اون آقا یا خانومی که یکم وزنش زیاده با تنفر نگاه نکنم ! چون شاید از من کمتر غذا میخوره ولی بدنش مشکل داره ! اون آقا یا خانومی رو که خیلی لاغره ملخ نخونم و پیش خودم بگم شاید تیرویید یا مشکلاته اینطوری داره و یا حتی اصلا دوست داره اینطوری باشه !
ظاهر هیچکس نمیتونه شخصیت درونی رو به نمایش بذاره . همونطور که لباس های گرون به کسی مقام و مرتبه نمیده .
تولدم مبارک رفیق !
- چهارشنبه ۳۱ تیر ، ۰۰:۰۱ ق.ظ
- روزنوشت
- ۳۸۲۷ بازدید
و امروز که در آستانه بیست و چند سالگی قرار دارم احساس میکنم به اندازه چهل و شش سال پیرتر شده ام !
پیری که همیشه به معنای چین های عمیق روی پیشانی و یا خرمن های سفید روی سر و صورت نیست ! همین که عصرهای تابستانت پر از صدای کودکان و بستنی های یخی نباشد و از هیچ عشق و نگاهی نه دلت بلرزد و نه گرم شود یعنی دلت پیر شده است !
کودک سر به هوای دیروز که برای خودش مردی شده و بندهای کفشش را بدون دستای مادرش با دقت تمام میبندد و به جای اسباب بازی هایش امروز قلم و دوربین به دست میگیرد یک سال دیگر هم رشد کرد و قد کشید تا قامتش به آرزوهایش برسد ولی افسوس که همیشه یک روز از تقویم زندگانی عقب میمانیم و در نهایت با مشتی از کارهای نکرده چهره در نقاب خاک میکشیم ...
خدایا ! نه هدیه های بزرگ و نه گل های رنگارنگ میخواهم ! فقط مرا کنار خودت نگه دار ! بگذار کمی انسان باشم ! چیزی که این روزهای طلای گران قیمت شده و همه آنرا میجویند !
خدایا ! خانواده را برایم نگه دار که اگر تمام دنیا زیر دستانم باشد ولی سرم زیر دستان مادر نباشد به هیچ نمیارزد ...
و در آخر ! تولدت مبارک من ! همیشه مهربان بمان !
پی نوشتـــ :
راس ساعت 00.01 این مطلب رو گذاشتم ! میخواستم اولین نفری باشم که به خودم تبریک میگم !
کارمند بانک ...
- چهارشنبه ۲۴ تیر ، ۱۶:۴۹ ب.ظ
- روزنوشت
- ۳۱۸۰ بازدید
چک هارو به همراه فیش واریز و کارت ملیم گذاشتم رو به روی کارمند بانک تا کارمو انجام بده . دیدم توجهی نمیکنه و داره با موبایلش حرف میزنه . یه خورده منتظر موندم و چیزی نگفتم بهش چون بالاخره پیش میاد برای هر کسی ...
بعد از ده دقیقه چک هارو برداشت و گذاشت جلوش و هنوز گوشیش دستش بود و داشت صحبت میکرد ! یه خورده با برگه ها بازی کرد و بالاخره مشغول وارد کردن اطلاعات تو سیستمش شد . یه جمله به آقای پشت تلفن میگفت و یه عدد و رقم رو وارد میکرد ! منم دیگه صبرم تموم شد و گفتم آقای محترم چک هارو بده به من میرم یه باجه دیگه انجام بده شما هم تا صبح صحبت کن ! حرفشو قطع کرد و با یه قیافه طلبکارانه نگام کرد ! انگار من داشتم با تلفن صحبت میکردم و معطلش کردم ! یه پوزخند زشت زد و گفت دارم انجام میدم نمیبینی ؟! گفتم زودتر لطفا مردم کار دارن اگه شما نداری ...
با کمال پر رویی تلفنش رو قطع نکرد و باز مشغول به کار شد ! چک ها رو به حساب واریز کرد و رسیدشو به من داد و گفت به سلامت ! منم گرفتم و برگشتم دفتر . یه خورده رفتم جلوی کولر تا خنک بشم که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ! جواب دادم و دیدم مسئوله بانکه ! گفت آقای فلانی مبلغ چکتون رو اشتباه وارد کردم اگه زحمتی نیست تشریف بیارین بانک ! اینو که گفت خونم به جوش اومد ! گفتم دارم میام .
کلی تو آفتاب رفتم تا رسیدم به بانک و پرسیدم مشکل چیه که کارمنده به ظاهر محترم گفت به جای 300،000،000 ریال من 300،000 به حساب واریز کردم ! شما یه فیش دیگه بنویس بقیه اش رو بریزم !
تو چشماش نگاه کردم گفتم شما مدرک تحصیلیت چیه ؟ به نظر خودت کسی برای 300 هزار ریال یا همون 30 هزار تومن چک میکشه ؟ کی شمارو اینجا استخدام کرده ؟ با کمال پر رویی جواب داد اشتباه واسه آدمیزاده دیگه ! گفتم آره ولی نه واسه کارمند بانکی که مردم اعتماد کامل دارن بهش !
عذرخواهی کرد و ما بقی مبلغو به حساب واریز کرد ...
واقعا آدم میمونه از کار بعضی ها ! کاش یکم به جای ادعاها پوچ و توخالی وجدانه کاری داشتیم ...
پی نوشتـــ :
احتمالا تا یکشنبه نیستم و چند روزی میرم سفر ...
پایان 12 سال تحریم !
- سه شنبه ۲۳ تیر ، ۲۰:۳۹ ب.ظ
- روزنوشت
- ۳۲۴۸ بازدید
نمی دونم باید حرف از خوشحالی زد و یا غصه و ماتم گرفت از اتفاق بزرگی که
امروز برای همه ایرانی ها رقم خورد و بعد از 12 سال به یه سرانجامی رسید .
به
شایعاتی که بعضی از سایت های جهت دار منتشر میکنن توجهی نکنن و مثل همه
مردم از این اتفاق خوشحال و مسرور باشین ؛ مردم ما کم فشار و سختی رو تحمل
نکردن و به قول اوباما امروز شروع فصلی جدید برای دنیا و روابط کشورهاست
...
امروز از سر کار از صبح پای اخبار بودیم و تمام بحث و صحبتمون راجع
به مذاکرات بود ! خدا قوت میگم به تیم مذاکره کننده هسته ای ایران و همه
اونایی که تو این راه زحمت های شبانه روزی کشیدن . قطعا تاریخ به احترام
شما خواهد ایستاد ...

پی نوشتـــ :
چند روز از ماه رمضون مونده ؟ بدنمون دیگه کشش نداره !
آروزی بزرگ من ...
- پنجشنبه ۱۸ تیر ، ۱۶:۳۸ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۴۳۳ بازدید
یادمه پارسال احسان علیخانی یه آقایی رو به اسم مرتضی ( اگر اشتباه نکنم ! ) آورده بود توی برنامه اش که یه موسسه حمایت و سرپرستی از کودکان یتیم داشت . مرتضی یه چهره دلنشین با اعتقادات خاص خودش بود که از همون اول برنامه مجذوب آرامش و معصومیت چهره اش شدم و با دقت به سرگذشت زندگیش گوش کردم و یه ارتباط قویی باهاش برقرار کردم !
آره ! درست بود ! مرتضی ماه عسل دقیقا همونی بود که همیشه آرزو داشتم باشم ! همونی که کل بچه های یتیم که تعدادشون از 2000 تا بیشتر بود بابا مرتضی صداش میکردن و تک تکشون اون رو مثل پدر واقعیشون میدونستن . و بابا مرتضی هم کل زندگی و وقتشو صرف این بچه ها کرده بود ...
اون شب بعد از دیدنه این برنامه یادمه تا صبح بیدار بودم ! پلک نمیزدم و مدام تو تصوراتم یه چیزایی رو نقاشی میکردم ! واقعا جایگاه من تو دنیا قراره این باشه ؟ یعنی من هم میتونم به آرزوم برسم و یه روزی بشم بابا مرتضی و کلی بچه یتیم دور خودم جمع کنم و برای دونه دونشون پدری کنم و بهشون برسم ؟
واسشون لباس بخرم ، جای خواب مرتب و تمیز بهشون بدم و هر روز با همشون بازی کنم ؟
این خواسته از اون روز برام یه آرزو شد و کلی فکرهای بزرگ تو سرم ساختم که با گذر زمان دونه دونه شون قراره به واقعیت بدل بشن و من رو برسونن به جایگاهی که همیشه آرزوشو داشتم و میدونم که اون روز دیر نیست . مگه انسان غیر از خواستن و توانستنه ؟
التماس دعا ...
دل نوشتـــ :
فقط بزرگ شدیم ، از بین آن همه آروزهای دوران کودکی ...

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !