دیالوگ ماندگار ؛ اژدها وارد میشود ...
- شنبه ۳ تیر ، ۱۳:۴۵ ب.ظ
- دیالوگ های ماندگار
- ۳۰۷۹ بازدید
ششم فروردین ماه یک هزار و سیصد و چهل و هشت ؛
شهرزاد عزیزم ، سلام !
امیدوارم حالت خوب باشه . امیدوارم حالت شبیه خنده هات باشه . امیدوارم خندههات شبیه همون سه سالی باشه که شبانه روز بهشون فکر میکردم . این یه ریاضته واسه من . فرصت نشد . زندگی فرصت نداد که باهات خداحافظی کنم . رو در رو . فرصت ندادن تا مثل آدم بغلت کنم . مثل آدم موهاتو بزنم پشت گوشت ، ماچت کنم . مثل آدم بهت نگاه کنم . بهت بگم : شهرزاد ! شهرزاد عزیزم ! عشق من ! خانوم من ! من رفتم . رفتم که برنگردم .
خداحافظ ...
اژدها وارد میشود ( 1395 ) - مانی حقیقی
پی نوشتـــ :
نظرتون راجع به این فیلم چی بود ؟
دیالوگ ماندگار ؛ باشگاه مشت زنی ...
- جمعه ۱۱ تیر ، ۱۶:۰۰ ب.ظ
- دیالوگ های ماندگار
- ۲۲۷۳ بازدید
من میتونم ضایعات رو حس کنم . همه آدمهای مربوط به این نسل بنزین پر میکنند ، میز تمیز میکنند ، قربانیهایی با یقههای سفید هستند ، برای مردها آگهیهای مربوط به ماشین و برای زن ها لباس جذابیت خاص خودشون رو دارند .
ما کارهایی رو میکنیم که ازشون متنفریم چون میخوایم با پولش چیزهایی رو بخریم که بهشون هیچ احتیاجی نداریم . ما بچههای نسل وسط تاریخ هستیم ، هیچ هدف و مقصدی نداریم ، هیچ جنگ بزرگی نداریم ، رکود شدید نداریم .
جنگ بزرگ ما یه جنگ روحی هستش ، رکود شدید در زندگی خود ما هستیم . همه ما بزرگ شده تلویزیونیم و میخوایم باور کنیم که یه روز میلیونر ستاره سینما یا موسیقی راک میشیم ولی نمیشیم .
آروم آروم داریم متوجه واقعیت میشیم و خیلی خیلی هم کفری هستیم ...
باشگاه مشتزنی ( 1999 ) - دیوید فینچر
پی نوشتـــ :
جنگ بزرگ ما یه جنگ روحی هستش ، رکود شدید در زندگی خود ما هستیم ...
دیالوگ ماندگار ؛ فارست گامپ ...
- دوشنبه ۲۳ آذر ، ۱۴:۰۰ ب.ظ
- دیالوگ های ماندگار
- ۳۶۲۹ بازدید
فارست گامپ : « با من ازدواج میکنی ؟ من یه همسر خوب میشم جنی . »
جنی : « میشی فارست . »
فارست گامپ : « امّا تو نمیخوای با من ازدواج کنی . »
جنی : « تو نباید با من ازدواج کنی . »
فارست گامپ : « چرا منو دوست نداری جنی ؟ من آدم با هوشی نیستم امّا میدونم عشق چیه ! »
فارست گامپ ( 1994 ) - رابرت زمیکس
پی نوشتـــ :
فارست گامپ ! شاهکار سینماس ...
دیالوگ ماندگار ؛ دور افتاده ...
- دوشنبه ۲۷ مهر ، ۱۳:۲۶ ب.ظ
- دیالوگ های ماندگار
- ۴۵۶۳ بازدید
چاک : هر دومون حساب کردیم ؛ " کلی " به این نتیجه رسید که باید فراموشم کنه ، منم فهمیدم که دیگه از دستش دادم . قرار نبود از اون جزیره بیام بیرون . قرار بود اونجا بمیرم ، کاملاً تنها . منظورم اینه که یا مریض میشدم ، یا مجروح میشدم ، هر به هر روش دیگهای ...
تنها انتخابی که داشتم و تنها چیزی که میتونستم کنترلش کنم این بود که کی ، چطور و کجا این اتفاق میافته . پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودمو دار بزنم . اما باید امتحانش میکردم . وزن اون کنده ، شاخهی درخت رو شکست . پس من حتی اونطور که خودم میخواستم هم نمیتونستم خودم رو بکشم . من بر " هیچ چیز " قدرتی نداشتم و اون موقع بود که این احساس مثل یه پتوی گرم به سراغم اومد ! دونستم یه جوری باید زنده بمونم . یه جوری باید به نفس کشیدن ادامه بدم حتی اگر امیدی وجود نداشته باشه و در حالی که تمام منطقم بهم میگفت که دیگه هیچوقت اینجا رو نمیبینم پس اینکارو کردم . من زنده موندم . به نفس کشیدن ادامه دادم و بعد یک روز اون منطقم کاملاً اشتباه از آب در اومد چون جریان آب برام یه بادبان آورد و حالا من برگشتم به ممفیس ! دارم با تو حرف می زنم و توی لیوانم یخ دارم در حالی که دوباره اونو برای همیشه از دست دادم . از اینکه کلی رو ندارم خیلی ناراحتم اما خیلی سپاسگذارم که توی جزیره با من بود و میدونم که حالا باید چیکار کنم . باید به نفس کشیدن ادامه بدم ؛ چون فردا باز هم خورشید طلوع می کنه و کی می دونه که جریان آب با خودش چی مییاره ...
دور افتاده ( 2000 ) - رابرت زمیکس
پی نوشتـــ :
همیشه امید آخرین برگ دفتره زندگیه !
درس هایی از فیلم Forrest Gump !
- چهارشنبه ۱ مهر ، ۱۸:۴۷ ب.ظ
- دیالوگ های ماندگار
- ۴۹۰۸ بازدید
یکی از بی نظیرترین فیلم هایی که تو این چند سال دیدم ، فیلم Forrest Gump محصول سال 1994 با بازی فوق العاده Tom Hanks بود که به شخصه عاشقشم ! هر کی ازم سوال میکنه دیدمش یا نه با یه قیافه شگفت زده میگم عحب فیلمی بود ! تا چند روز درگیرش بودم و بهش فکر میکردم . فیلم پیام عمیقی داشت که به ساده ترین زبان ممکن بیان شده بود و اینقدر فضا سازی ها قوی و زنده بود که دوست داشتم صحنه های مختلفشو بارها و بارها تماشا کنم ...
خلاصه داستان : فارست گامپ ( تام هنکس ) ، مرد سادهدلی است که در ایستگاه اتوبوسی منتظر نشستهاست . با آمدن خانمی ، خود را معرفی میکند و داستان زندگیش را تعریف میکند . فارست کودکی با بهرهٔ هوشی پایینتر از همسالانش است و تمام دنیایش مادرش ( سالی فیلد ) که حوادث اطرافش را با زبانی ساده برایش توصیف میکند ...
بعد از دیدن فیلم خیلی برداشتهای مختلفی کردم و نکته های مثبتی یاد گرفتم ! 16 موردش به ذهنم میاد که دوست دارم شما هم بعد از دیدن فیلم یه نگاهی بهش بندازین ... ( مراجعه شود به ادامه مطلب ... )
پی نوشتـــ :
دیدن این فیلم شدیدا پیشنهاد میشه ! حتی شما !
ممنون از مهشید عزیز بابت معرفی این فیلم ...
دیالوگ ماندگار ؛ فیلم آزادی
- يكشنبه ۲۱ تیر ، ۲۲:۳۱ ب.ظ
- دیالوگ های ماندگار
- ۲۶۹۲ بازدید
لورل و هاردی به دنبال فرار از زندان در ماشینی که با آن میگریزند در هنگام تعویض لباسهایشان در ماشین به اشتباه شلوار یکدیگر را میپوشند به دنبال حل این مشکل برای تعویض شلوار به مکان های مختلف میروند اما اتفاقاتی در مکان های مختلف مانع حل این مشکل میشود ، تا اینکه ناگهان خود را روی اسکلت فلزی ساختمانی بلند میبینند . در تصویر اما نشانی از حماقت و نادانیهای همیشگی این زوج نیست . لورل و هاردی نشسته بر تیر آهنی از این اسکلت ساختمانیِ بلند به تماشای شهر نشسته اند . هاردی دست چپش را بر شانه لورل گذاشته ؛ لورل دست راست بر پای هاردی . آیا لحظه را در ذهن داریم که این زوج این چنین آرام در قابی کنار هم باشند ، خبری از حرص خوردنهای هاردی از دست لورل نباشد تا آن نگاههای خیره به دوربین را نکند . در تصویر چهره لورل و هاردی را نمیبینیم ولی انگار غمگین در کنار هم نشستهاند ، آهی میکشند و شهر را تماشا میکنند . نگاه به شهر و جامعه که این دو را جدی نمیگیرند ، هاردی همیشه در آرزوی کسب احترام اجتماع نسبت به اوست در راه رسیدن به این آرزو به لورل نیازمند است اما وقتی همه چیز انگار برای رسیدن به این آرزو محیاست ، باید منتظر بود تا لورل بیایید و خرابکاری کند و هاردی در پی درست کردن خرابکاری لورل ، همه چیز را بدتر کند و دوباره هاردی حرص بخورد و لورل کلاه از سر بر دارد و با خونسردی موهایش را بخاراند و کلاه را روی سرش بگذارد . اما این لحظه در تصویر لحظه ناب از زندگی این زوج است . لورل شاید نا امیدانه به هاردی از مبارزه بی فرجامشان برای کسب موقعیتی بهتر شکایت میکند و هاردی شاید در این لحظه ، او را دلداری میدهد و لحظه های خوب گذشته ، آرزوهایی که تا رسیدن به آن یک قدم فاصله بود را یاد آوری می کند و از لورل میخواهد با همه نادانیهایش ، همیشه همراهش باشد مثل لحظه ایی که هاردی شکست عشقی خورده بود و طنابی هم به کمر لورل میبست تا باهم خود را در آب غرق کنند . "
اینم دیالوگ ماندگارشون :
لورل می گفت : چرا طناب رو میبندی به من ؟
هاردی : وقتی تا سه شمردم ، دوتایی میپریم توی آب .
لورل : چرا من بپرم ؟ منکه عاشق نیستم .
هاردی با عصبانیت : تو چه جور آدمی هستی . بعد از این همه کارهایی که به خاطرت انجام دادم ، میذاری تنها بپرم تو آب ؟ فکر کردی وقتی من بمیرم باید تنها زندگی کنی و مردم بهت زل میزنند و با خودشون فکر میکنند تو چه جور آدمی هستی . من هم اونجا نیستم که راستش رو به اونا بگم و کسی هم نیست که ازت حمایت کنه
لورل شروع به گریه کردن میکند ( همان گریه های معروف معصومانه اش ) و هاردی ادامه می دهد .
هاردی : میخوای این بلا سرت بیاد ؟
لورل: نه ، به اینش فکر نکرده بودم ، متاسفم که ناراحتت کردم الیور نمیخواستم اینقدر بی ادب باشم .
هاردی : اشکال نداره استن . گذشته ها گذشته . از اون چیزی که فکرش رو هم کنی آسون تره .
هر دو آماده پریدن میشوند .
لورل : خداحافظ الیور .
هاردی : خداحافظ استن .

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !