تولدم مبارک رفیق !
- چهارشنبه ۳۱ تیر ، ۰۰:۰۱ ق.ظ
- روزنوشت
- ۳۸۲۷ بازدید
و امروز که در آستانه بیست و چند سالگی قرار دارم احساس میکنم به اندازه چهل و شش سال پیرتر شده ام !
پیری که همیشه به معنای چین های عمیق روی پیشانی و یا خرمن های سفید روی سر و صورت نیست ! همین که عصرهای تابستانت پر از صدای کودکان و بستنی های یخی نباشد و از هیچ عشق و نگاهی نه دلت بلرزد و نه گرم شود یعنی دلت پیر شده است !
کودک سر به هوای دیروز که برای خودش مردی شده و بندهای کفشش را بدون دستای مادرش با دقت تمام میبندد و به جای اسباب بازی هایش امروز قلم و دوربین به دست میگیرد یک سال دیگر هم رشد کرد و قد کشید تا قامتش به آرزوهایش برسد ولی افسوس که همیشه یک روز از تقویم زندگانی عقب میمانیم و در نهایت با مشتی از کارهای نکرده چهره در نقاب خاک میکشیم ...
خدایا ! نه هدیه های بزرگ و نه گل های رنگارنگ میخواهم ! فقط مرا کنار خودت نگه دار ! بگذار کمی انسان باشم ! چیزی که این روزهای طلای گران قیمت شده و همه آنرا میجویند !
خدایا ! خانواده را برایم نگه دار که اگر تمام دنیا زیر دستانم باشد ولی سرم زیر دستان مادر نباشد به هیچ نمیارزد ...
و در آخر ! تولدت مبارک من ! همیشه مهربان بمان !
پی نوشتـــ :
راس ساعت 00.01 این مطلب رو گذاشتم ! میخواستم اولین نفری باشم که به خودم تبریک میگم !
کارمند بانک ...
- چهارشنبه ۲۴ تیر ، ۱۶:۴۹ ب.ظ
- روزنوشت
- ۳۱۸۰ بازدید
چک هارو به همراه فیش واریز و کارت ملیم گذاشتم رو به روی کارمند بانک تا کارمو انجام بده . دیدم توجهی نمیکنه و داره با موبایلش حرف میزنه . یه خورده منتظر موندم و چیزی نگفتم بهش چون بالاخره پیش میاد برای هر کسی ...
بعد از ده دقیقه چک هارو برداشت و گذاشت جلوش و هنوز گوشیش دستش بود و داشت صحبت میکرد ! یه خورده با برگه ها بازی کرد و بالاخره مشغول وارد کردن اطلاعات تو سیستمش شد . یه جمله به آقای پشت تلفن میگفت و یه عدد و رقم رو وارد میکرد ! منم دیگه صبرم تموم شد و گفتم آقای محترم چک هارو بده به من میرم یه باجه دیگه انجام بده شما هم تا صبح صحبت کن ! حرفشو قطع کرد و با یه قیافه طلبکارانه نگام کرد ! انگار من داشتم با تلفن صحبت میکردم و معطلش کردم ! یه پوزخند زشت زد و گفت دارم انجام میدم نمیبینی ؟! گفتم زودتر لطفا مردم کار دارن اگه شما نداری ...
با کمال پر رویی تلفنش رو قطع نکرد و باز مشغول به کار شد ! چک ها رو به حساب واریز کرد و رسیدشو به من داد و گفت به سلامت ! منم گرفتم و برگشتم دفتر . یه خورده رفتم جلوی کولر تا خنک بشم که یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ! جواب دادم و دیدم مسئوله بانکه ! گفت آقای فلانی مبلغ چکتون رو اشتباه وارد کردم اگه زحمتی نیست تشریف بیارین بانک ! اینو که گفت خونم به جوش اومد ! گفتم دارم میام .
کلی تو آفتاب رفتم تا رسیدم به بانک و پرسیدم مشکل چیه که کارمنده به ظاهر محترم گفت به جای 300،000،000 ریال من 300،000 به حساب واریز کردم ! شما یه فیش دیگه بنویس بقیه اش رو بریزم !
تو چشماش نگاه کردم گفتم شما مدرک تحصیلیت چیه ؟ به نظر خودت کسی برای 300 هزار ریال یا همون 30 هزار تومن چک میکشه ؟ کی شمارو اینجا استخدام کرده ؟ با کمال پر رویی جواب داد اشتباه واسه آدمیزاده دیگه ! گفتم آره ولی نه واسه کارمند بانکی که مردم اعتماد کامل دارن بهش !
عذرخواهی کرد و ما بقی مبلغو به حساب واریز کرد ...
واقعا آدم میمونه از کار بعضی ها ! کاش یکم به جای ادعاها پوچ و توخالی وجدانه کاری داشتیم ...
پی نوشتـــ :
احتمالا تا یکشنبه نیستم و چند روزی میرم سفر ...
پایان 12 سال تحریم !
- سه شنبه ۲۳ تیر ، ۲۰:۳۹ ب.ظ
- روزنوشت
- ۳۲۴۸ بازدید
نمی دونم باید حرف از خوشحالی زد و یا غصه و ماتم گرفت از اتفاق بزرگی که
امروز برای همه ایرانی ها رقم خورد و بعد از 12 سال به یه سرانجامی رسید .
به
شایعاتی که بعضی از سایت های جهت دار منتشر میکنن توجهی نکنن و مثل همه
مردم از این اتفاق خوشحال و مسرور باشین ؛ مردم ما کم فشار و سختی رو تحمل
نکردن و به قول اوباما امروز شروع فصلی جدید برای دنیا و روابط کشورهاست
...
امروز از سر کار از صبح پای اخبار بودیم و تمام بحث و صحبتمون راجع
به مذاکرات بود ! خدا قوت میگم به تیم مذاکره کننده هسته ای ایران و همه
اونایی که تو این راه زحمت های شبانه روزی کشیدن . قطعا تاریخ به احترام
شما خواهد ایستاد ...

پی نوشتـــ :
چند روز از ماه رمضون مونده ؟ بدنمون دیگه کشش نداره !
دیالوگ ماندگار ؛ فیلم آزادی
- يكشنبه ۲۱ تیر ، ۲۲:۳۱ ب.ظ
- دیالوگ های ماندگار
- ۲۷۱۴ بازدید
لورل و هاردی به دنبال فرار از زندان در ماشینی که با آن میگریزند در هنگام تعویض لباسهایشان در ماشین به اشتباه شلوار یکدیگر را میپوشند به دنبال حل این مشکل برای تعویض شلوار به مکان های مختلف میروند اما اتفاقاتی در مکان های مختلف مانع حل این مشکل میشود ، تا اینکه ناگهان خود را روی اسکلت فلزی ساختمانی بلند میبینند . در تصویر اما نشانی از حماقت و نادانیهای همیشگی این زوج نیست . لورل و هاردی نشسته بر تیر آهنی از این اسکلت ساختمانیِ بلند به تماشای شهر نشسته اند . هاردی دست چپش را بر شانه لورل گذاشته ؛ لورل دست راست بر پای هاردی . آیا لحظه را در ذهن داریم که این زوج این چنین آرام در قابی کنار هم باشند ، خبری از حرص خوردنهای هاردی از دست لورل نباشد تا آن نگاههای خیره به دوربین را نکند . در تصویر چهره لورل و هاردی را نمیبینیم ولی انگار غمگین در کنار هم نشستهاند ، آهی میکشند و شهر را تماشا میکنند . نگاه به شهر و جامعه که این دو را جدی نمیگیرند ، هاردی همیشه در آرزوی کسب احترام اجتماع نسبت به اوست در راه رسیدن به این آرزو به لورل نیازمند است اما وقتی همه چیز انگار برای رسیدن به این آرزو محیاست ، باید منتظر بود تا لورل بیایید و خرابکاری کند و هاردی در پی درست کردن خرابکاری لورل ، همه چیز را بدتر کند و دوباره هاردی حرص بخورد و لورل کلاه از سر بر دارد و با خونسردی موهایش را بخاراند و کلاه را روی سرش بگذارد . اما این لحظه در تصویر لحظه ناب از زندگی این زوج است . لورل شاید نا امیدانه به هاردی از مبارزه بی فرجامشان برای کسب موقعیتی بهتر شکایت میکند و هاردی شاید در این لحظه ، او را دلداری میدهد و لحظه های خوب گذشته ، آرزوهایی که تا رسیدن به آن یک قدم فاصله بود را یاد آوری می کند و از لورل میخواهد با همه نادانیهایش ، همیشه همراهش باشد مثل لحظه ایی که هاردی شکست عشقی خورده بود و طنابی هم به کمر لورل میبست تا باهم خود را در آب غرق کنند . "
اینم دیالوگ ماندگارشون :
لورل می گفت : چرا طناب رو میبندی به من ؟
هاردی : وقتی تا سه شمردم ، دوتایی میپریم توی آب .
لورل : چرا من بپرم ؟ منکه عاشق نیستم .
هاردی با عصبانیت : تو چه جور آدمی هستی . بعد از این همه کارهایی که به خاطرت انجام دادم ، میذاری تنها بپرم تو آب ؟ فکر کردی وقتی من بمیرم باید تنها زندگی کنی و مردم بهت زل میزنند و با خودشون فکر میکنند تو چه جور آدمی هستی . من هم اونجا نیستم که راستش رو به اونا بگم و کسی هم نیست که ازت حمایت کنه
لورل شروع به گریه کردن میکند ( همان گریه های معروف معصومانه اش ) و هاردی ادامه می دهد .
هاردی : میخوای این بلا سرت بیاد ؟
لورل: نه ، به اینش فکر نکرده بودم ، متاسفم که ناراحتت کردم الیور نمیخواستم اینقدر بی ادب باشم .
هاردی : اشکال نداره استن . گذشته ها گذشته . از اون چیزی که فکرش رو هم کنی آسون تره .
هر دو آماده پریدن میشوند .
لورل : خداحافظ الیور .
هاردی : خداحافظ استن .
بانوی من ...
- جمعه ۱۹ تیر ، ۱۶:۴۸ ب.ظ
- دست نوشت
- ۳۳۲۹ بازدید
دستت را میسوزانی و سراسیمه و به سمت آشپزخانه میدوم و محکم در آغوشم گریه میکنى ...
چشمهایت قرمز شده و مدام زیر لب غر میزنى و شکایت میکنى و من همه را به جون میخرم ...
غذا را میشود من درست کنم خانوم ؟ شما آروم بشین و کنارم باش تا عطر تنت با غذا یکى شود و شاممان را بى نظیر کند ...
خودت را روى کابینت میکشى و به انگشت سوخته ات فوت میکنى و من همانطور که پیازها را تفت میدهم به تو نگاه میکنم و زیر لب به سوزش دستت میخندم ...
سفره را روى دیوار پهن می کنیم و بشقابها را روى سقف میچینیم و غذا را روى گرامافون سرو میکنیم !
اه ! عزیزم ! این همان موزیک بى نظیر است ! همان که اولین شام را برایمان سوزاند چون ما ساعت ها مشغول رقص بودیم ...
پا به پا روى پارکت جا به جا میشدیم و با هر ضرب آهنگ تو یک چرخ دور من میزدى و با چشمات نیمه بازت بازوهایم را فشار میدادی ...
با تمام سنگینیت از زمین بلندت میکنم و با هم دور اتاق را میزنیم و من از نگاهت میخوانم که چقدر دوستم دارى ...
درست مثل همان روز اول ، به همان غلظت و شدت تلخیه قهوه هاىی که معتادشان بودم وقتى تو برایم دم میکردى ...
ساعت از نیمه شب میگذرد و کنارم دراز به دراز به زمین میافتى و تا صبح به پنکه سقفى و بشقاب هاى یخ کرده خیره میشوى ...
آنقدر عاشق گرامافون و گردش هاى دور من شدى که تاول هاى دستت را فراموش کردى ...
بانوی من ...
دل نوشتـــ :
گاهی فقط حمام میروی تا گریه کنی ...
آروزی بزرگ من ...
- پنجشنبه ۱۸ تیر ، ۱۶:۳۸ ب.ظ
- روزنوشت
- ۲۴۳۳ بازدید
یادمه پارسال احسان علیخانی یه آقایی رو به اسم مرتضی ( اگر اشتباه نکنم ! ) آورده بود توی برنامه اش که یه موسسه حمایت و سرپرستی از کودکان یتیم داشت . مرتضی یه چهره دلنشین با اعتقادات خاص خودش بود که از همون اول برنامه مجذوب آرامش و معصومیت چهره اش شدم و با دقت به سرگذشت زندگیش گوش کردم و یه ارتباط قویی باهاش برقرار کردم !
آره ! درست بود ! مرتضی ماه عسل دقیقا همونی بود که همیشه آرزو داشتم باشم ! همونی که کل بچه های یتیم که تعدادشون از 2000 تا بیشتر بود بابا مرتضی صداش میکردن و تک تکشون اون رو مثل پدر واقعیشون میدونستن . و بابا مرتضی هم کل زندگی و وقتشو صرف این بچه ها کرده بود ...
اون شب بعد از دیدنه این برنامه یادمه تا صبح بیدار بودم ! پلک نمیزدم و مدام تو تصوراتم یه چیزایی رو نقاشی میکردم ! واقعا جایگاه من تو دنیا قراره این باشه ؟ یعنی من هم میتونم به آرزوم برسم و یه روزی بشم بابا مرتضی و کلی بچه یتیم دور خودم جمع کنم و برای دونه دونشون پدری کنم و بهشون برسم ؟
واسشون لباس بخرم ، جای خواب مرتب و تمیز بهشون بدم و هر روز با همشون بازی کنم ؟
این خواسته از اون روز برام یه آرزو شد و کلی فکرهای بزرگ تو سرم ساختم که با گذر زمان دونه دونه شون قراره به واقعیت بدل بشن و من رو برسونن به جایگاهی که همیشه آرزوشو داشتم و میدونم که اون روز دیر نیست . مگه انسان غیر از خواستن و توانستنه ؟
التماس دعا ...
دل نوشتـــ :
فقط بزرگ شدیم ، از بین آن همه آروزهای دوران کودکی ...
سلام وبسایت جدید ...
- پنجشنبه ۱۸ تیر ، ۱۵:۲۰ ب.ظ
- خبرهای مهم
- ۲۶۵۴ بازدید
ممنون بابت حمایت مستمر و همیشگیتون که هر وقت نوشتن رو دوباره از نو شروع کردم وقت گذاشتین و خوندین و با نظرات قشنگ و شیرینتون خوشحالم کردین . واقعا خدارو شکر میکنم برای داشتن دوستای مهربونی مثل شما که با وجود مجازی بودن و لمس نکردن از خیلی رفقای صمیمی بهم نزدیکتر بودین و وجودتون برام همیشه دلگرمیه ...

با همین آدرس قبلی www.MardeBarani.ir میتونین وارد سایت بشین .

درون من مردی عجیب زندگی می کند که هیچ گاه سر از کارهایش در نمی آورم . گاهی غیر قابل کنترل و ناشناختنی و گاهی بشدت رام و دست یافتنی است . دارم تمام تلاشم را می کنم که این مرد را کشفش کنم . راستی ، من میم صدایش می کنم . اول اسم خودم و باید اعتراف کنم که عاشق این معمای درونم هستم وگرنه تمام زار و زندگیم را بهم نمی ریختم که بشناسمش ...
موضوعات
بایگانی
- دی ۱۳۹۹
- شهریور ۱۳۹۹
- مرداد ۱۳۹۹
- تیر ۱۳۹۹
- فروردين ۱۳۹۹
- اسفند ۱۳۹۸
- بهمن ۱۳۹۸
- دی ۱۳۹۸
- آذر ۱۳۹۸
- آبان ۱۳۹۸
- مهر ۱۳۹۸
- شهریور ۱۳۹۸
- تیر ۱۳۹۸
- خرداد ۱۳۹۸
- ارديبهشت ۱۳۹۸
- اسفند ۱۳۹۷
- دی ۱۳۹۷
- آذر ۱۳۹۷
- آبان ۱۳۹۷
- مهر ۱۳۹۷
- شهریور ۱۳۹۷
- مرداد ۱۳۹۷
- تیر ۱۳۹۷
- خرداد ۱۳۹۷
- اسفند ۱۳۹۶
- بهمن ۱۳۹۶
- دی ۱۳۹۶
- آذر ۱۳۹۶
- آبان ۱۳۹۶
- مهر ۱۳۹۶
- شهریور ۱۳۹۶
- مرداد ۱۳۹۶
- تیر ۱۳۹۶
- خرداد ۱۳۹۶
- ارديبهشت ۱۳۹۶
- فروردين ۱۳۹۶
- اسفند ۱۳۹۵
- بهمن ۱۳۹۵
- دی ۱۳۹۵
- آذر ۱۳۹۵
- آبان ۱۳۹۵
- مهر ۱۳۹۵
- شهریور ۱۳۹۵
- مرداد ۱۳۹۵
- تیر ۱۳۹۵
- خرداد ۱۳۹۵
- ارديبهشت ۱۳۹۵
- فروردين ۱۳۹۵
- اسفند ۱۳۹۴
- بهمن ۱۳۹۴
- دی ۱۳۹۴
- آذر ۱۳۹۴
- آبان ۱۳۹۴
- مهر ۱۳۹۴
- شهریور ۱۳۹۴
- مرداد ۱۳۹۴
- تیر ۱۳۹۴
برچسب
مطالب گذشته
- چندتا داستان عجیب ولی واقعی !
- چالش ده سوال وبلاگی !
- نوید میدهند این مرز دار جوانان را ..
- برای عرفان ، طراحی که دیگر نیست ..
- بابا قهرمانه ..
- نگاه دقیق تر به بیماری کرونا !
- معرفی سریال ؛ خانه کاغذی
- من آدم فشرده کاری می باشم !
- مهمون نمیخواین ؟!
- سال نه چندان نو مبارک !
- حلقه مفقودی به نام مدیریت بحران !
- سیگارتم من میکشم !
- خواستن ، قطعا شدن است !
- این پست برای فردای یلداست !
- صرفا لب و دهن نباشیم !